ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | |
7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 |
14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 |
21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 |
28 | 29 | 30 | 31 |
اینم یه داستان طنز...جالبه...
پدر: دوست دارم با دختری به انتخاب من ازدواج کنی.
پسر: نه من دوست دارم همسرم را خودم انتخاب کنم.
پدر: اما دختر مورد نظر من، دختر بیل گیتس است.
پسر: آهان!!! اگر اینطور است، قبول است.
پدر به نزد بیل گیتس می رود. پدر: برای دخترت شوهری سراغ دارم.
بیل گیتس: اما برای دختر من هنوز خیلی زود است که ازدواج کند.
پدر: اما این مرد جوان، قائم مقام مدیرعامل بانک جهانی است.
بیل گیتس: اوه، که اینطور! در این صورت قبول است.
بالاخره پدر به دیدار مدیر عامل بانک جهانی می رود.
پدر: مرد جوانی برای سمت قائم مقام مدیرعامل سراغ دارم.
مدیرعامل: اما من به اندازه کافی معاون دارم!
پدر:اما این مرد جوان داماد بیل گیتس است!
مدیرعامل: اوه، اگر اینطور است، باشد. .....
و معامله به این ترتیب انجام می شود....
راستی گل چرا اینقدر گرون شده!!!
واییییی چه جالب///
آره گل خیلی گرونه
معامله...مامله !
عنوان جالبی بود. هوشمندانه و باریکتر از مو.
واقعا جالب بود مرسی عزیزم
خواهش قابلی نداشت
مادر: پسرم دوست دارم با دختری به انتخاب من ازدواج کنی
)
)
)
)
پسر :چشم مادر(ما بچه مون از اوناش نیست که رو حرفمون حرف بزنه بعله
مادر به نزد رئیس... میرود(خاله خواستم نگم عروسم دختر کیه ریا نشه اما بعدا برات تعریف میکنم!!)
پدر دختر : دخترم کنیز شماست(آخه بابائه منو شناخت دیگه روش نشد نه بیاره البته همه از خداشونه
مادر به نزد مدیرعامل یه جای دیگه میرود(حالا برات میگم کجا
مادر: دوست داری داماد رئیس اونجا بیاد اینجا؟؟
مدیرعامل: معلومه که دوست دارم
مادر : برادر داماد رئیس اونجا چه طور؟؟
مدیرعامل : اونم خوبه
مادر :باشه پس برادرش میاد(آخه من به عنوان یه مادر باید به فکر بقیه ی بچه هامم باشم دیگه
.
.
.
حالا می دونی گرونی گل چه وقتی بیشتر تو چشم میزنه؟؟
وقتی که پولشو تو بدی بیستشو یکی دیگه یگیره
آخر داستان بود یعنی


.
.
.
.
والا