یه چند روزی اینترنتمون قطع بود
حدود سه روز برام روز بدون تکنولوژی بود
خلاصه الان شدیدا استخونام درد میکنه...
(آخی یاد آدرینا افتادم ... استخون... قوی ... بزرگ... )
همیشه دوست داشتم به بچه ها لیمو بدم قیافشونو تماشا کنم
امروز دوتا دوست پیدا کردم
صبح داشتم میرفتم دانشگاه... دیدم یه آقا پسر کوچولوی ناز داره با مامانش میره مدرسه ... منم پشت سرشون بودم... بعد هی برمیگشت ببینه من بهشون نرسم و وقتی نزدیک میشدم برمیگشت میگفت مامان بدو بهمون نرسه و مامان خوبشم باهاش میدویید
منم سعی کردم بهشون نرسم... تا وقتی که مسیرمون عوض شد برگشت دید دیگه من نیستم
تو راه برگشت توی بی آر تی بودم.
دیدین این مامانا که بچه هاشونو بغل میکنن سرشون از اون پشت معلومه...
اینقده این پسرمون ناز بود... با اون موهای فرفریش...
نگاهش کردم گفتم دالی دالی سلاااااااااااااااااااااااام
دیدم خندید و رفت قایم شد توی بغل مامانش
چند دقیقه بعد اومد بالا و دوباره یواشکی منو نگاه کرد
دوباره بهش گفتم دالی و دوباره خندید رفت قایم شد
داداشم میگه پدر مامانه رو درآوردی با این بازی کردنت
سه شنبه هم بالاخره ارائه مو دادم راحت شدمممممم
بعد از ارائه هم بچه ها یه کادوی دیگه بهم دادن گفتن ادامه ی کادوی تولدت
خیلی چسبییییییییییید
همیشه نصف کادوهای دوستاتونو بعدا بدین خیلی غافلگیر کننده ست