بیا تو , دم در بده
بیا تو , دم در بده

بیا تو , دم در بده

دعوا!(داستان کوتاه)

پسر جوان پیرمرد را به دیوار چسبانده بود و ناسزا می‌گفت. 

 پیرمرد تقلا می‌کرد تا خودش را از دستان پسر رها کند.  

چند رهگذر کنار پیاده‌رو ایستاده بودند و  تماشا می‌کردند.  

مردی تنومند جلو رفت. آن‌ها را جدا کرد، یقه پسر را گرفت و  

با عصبانیت فریاد زد: «خجالت بکش سن پدرتو داره».  

پیرمرد که چشم‌هایش پر از اشک بود با صدایی لرزان گفت: 

« آقا ولش کنین پسرمه!»   

نظرات 6 + ارسال نظر
فرزانه سه‌شنبه 22 فروردین 1391 ساعت 13:49

واااااایییییی خدایا ....بعضیا چه بی عاطفن

خیلی
امیدوارم همچین چیزی رو هیچوقت نبینم...

شوهرجان سه‌شنبه 22 فروردین 1391 ساعت 15:42 http://pws.blogsky.com


زندگی ساختنی است، نه گذاردنی...
بمان برای ساختن ، نساز برای ماندن...

و به قول معروف کاش پرده می فهمید تا پنجره باز است فرصت رقصیدن دارد!
کاش می فهمید باد همه فرصت اوست...
و کاش تو می دانستی، آرامش این روزها، مدیون همین انتظاراتیست که دیگر از کسی ندارم...!

واه واه، از چشم خدا به دور... چه دوره زمونه ای شده، چه پسر پرویی؟
ما وقتی بچه بودیم حتی پامون رو جلوی بابامون دراز نمیکردیم !

چه جالب شما چقدر متن ادبی بلدین
مرسی همشون قشنگ بودن
واقعا میبینید ای بابا چــــــــــی میشه گفت....

حدیث سه‌شنبه 22 فروردین 1391 ساعت 16:33

شکلک برا پدره
شکلک براپسره
راستی سلام گلنوشی

سلام حدیث جونم خوبی
با شکلکات موافقم تازه بیشتر
پسره نماد جمعی از معترضین
پدره
ای زندگـــــــــــــــــــــــــی
خدا کنه ما قدر بدونیم

سارا... سه‌شنبه 22 فروردین 1391 ساعت 17:53

سلام ولی به قول دکتر میثاق نباید زود قضاوت کرد مثل اون مریضشون که میگفت یه پیرمرده اومده میگفته پسرم منو همیشه میزنه و وفتی از پسرشون پرسیدند که چرا این کاری میکنی گفته پدرم منو از ۱۶ خیلی کتک زده ... البته کار پسر درست نبوده ولی من جدیدا یه جمله جالب از دکتر یاد گرفتم که اول کاملا طرف درک میکنیم بعد شروع به قضاوت میکنیم...

بله بله حق با شماست کاملا درسته
ولی فکرکنم این یه داستان کوتاهه آموزنده ست که منظورش همون احترام و اینا باشه
و واقعی نیست که بین دو نفر قضاوت کنیم
ولی بازم درست میگی سارا جون قضاوت زود خیلی بده

مهسا... سه‌شنبه 22 فروردین 1391 ساعت 18:09

دختران جوان پیرزن را به دیوار چسبانده بودند و به شوهرش ناسزا می‌گفتند.

پیرزن تقلا می‌کرد تا خودش را از دستان دختران رها کند.

چند رهگذر کنار پیاده‌رو ایستاده بودند و تماشا می‌کردند.

زنی تنومند جلو رفت. آن‌ها را جدا کرد، یقه دختران را گرفت و

با عصبانیت فریاد زد: «خجالت بکشین سن مادرتونو داره».

پیرزن که چشم‌هایش پر از اشک بود با صدایی لرزان گفت:

«خانوم ولشون کنین بچه هامن!»


ببینید کارتون چقد بده!!!(هانیه+هانیه+گلنوش+گلی)

الهی مامان
من که میذارم رو دستم نقاشی بکشی بذارم برم
نه دختر از من بهتر پیدا میکنی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
گشتم نبود بگرد هست

گلی دوشنبه 28 فروردین 1391 ساعت 03:29 http://onlypictures.blogsky.com


إإإإإإإإإإإإإإإإإإإإإإإإإإإإإإإإ مامانی من که این همه از جک و جو و جدیدا جیگر تعریف میکنم
ع.ر هم که هنوز گاهی ازش تعریف می کنم
اما بذار یه چیز غمگین تر بگم
دوتا پیرزن در سرمای شدید و برف و کولاک گیر افتاده بودند و از بین تمام نقاط خشک صاف میرفتن توی چاله های آب
رهگذران به آنها می خندیدن غافل از این که یکی از پیرزن ها به این فکر میکرد که توی این لیزی زمین که نمیشه راه رفت چه جوری میشه فوتبال بازی کرد و هی غصه می خورداون یکی پیرزن هم به این فکر می کرد اگر ع.ر بره تو این چاله ها احتمالا غرق میشه و باز هی غصه می خورد


جای من خالی بوده میبینم که باید میچلوندنتون تا خشک شین
فکر کن مهسا رو بچلونی... نه نمیشه مث اینه که بخوای...
چقدر جام خالی بوده گرچه من کسی رو نداشتم واسش غصه بخورم خوب ای زندگی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد