بیا تو , دم در بده
بیا تو , دم در بده

بیا تو , دم در بده

یعنی یه جو (داستان کوتاه)

یارو نشسته بود داشت تلویزیون میدید که یهو مرگ اومد پیشش ...

مرگ گفت : الان نوبت توئه که ببرمت ...

مرده یه کم آشفته شد و گفت : داداش اگه راه داره بیخیال ما بشو بذار واسه بعدا ...
مرگ : نه اصلا راه نداره. همه چی طبق برنامست. طبق لیست من الان نوبت توئه ...

مرده گفت : حداقل بذار یه شربت بیارم خستگیت در بره بعد جونمو بگیر ...

مرگ قبول کرد و مرده رفت شربت بیاره. توی شربت 2 تا قرص خواب خیلی قوی ریخت ...

مرگ وقتی شربته رو خورد به خواب عمیقی فرو رفت .

مرده وقتی مرگ خواب بود لیستو برداشت اسمشو پاک کرد نوشت آخر لیست ...  

و منتظر شد تا مرگ بیدار شه ...

مرگ وقتی بیدار شد گفت : دمت گرم داداش حسابی حال دادی خستگیم در رفت ...
بخاطر این محبتت منم بیخیال تو میشم و میرم از آخر شروع به جون گرفتن میکنم  
 

سکه!!! (داستان کوتاه)

ملا نصرالدین هر روز در بازار گدایی می‌کرد و مردم با نیرنگی٬ حماقت او
را دست می‌انداختند.
دو سکه به او نشان می‌دادند که یکی شان طلا بود و یکی از نقره.
اما ملا نصرالدین همیشه سکه ی نقره را انتخاب می‌کرد.
این داستان در تمام منطقه پخش شد.
هر روز گروهی زن و مرد می‌آمدند و دو سکه به او نشان می دادند و ملا
نصرالدین همیشه سکه ی نقره را انتخاب می‌کرد.
تا این که مرد مهربانی از راه رسید و از این که ملا نصرالدین را آن طور
دست می‌انداختند٬ ناراحت شد.
در گوشه ی میدان به سراغش رفت و گفت:
هر وقت دو سکه به تو نشان دادند٬ سکه ی طلا را بردار.
این طوری هم پول بیشتری گیرت می‌آید و هم دیگر دستت نمی‌اندازند.
ملا نصرالدین پاسخ داد:
ظاهراً حق با شماست٬ اما اگر سکه ی طلا را بردارم٬ دیگر مردم به من پول
نمی‌دهند تا ثابت کنند که من احمق تر از آن‌هایم.
شما نمی‌دانید تا حالا با این کلک چقدر پول گیر آورده‌ام

معامله...(داستان کوتاه)

اینم یه داستان طنز...جالبه... 

پدر: دوست دارم با دختری به انتخاب من ازدواج کنی. 

 پسر: نه من دوست دارم همسرم را خودم انتخاب کنم.  

پدر: اما دختر مورد نظر من، دختر بیل گیتس است.  

پسر: آهان!!! اگر اینطور است، قبول است.  

پدر به نزد بیل گیتس می رود. پدر: برای دخترت شوهری سراغ دارم.  

بیل گیتس: اما برای دختر من هنوز خیلی زود است که ازدواج کند.  

پدر: اما این مرد جوان، قائم مقام مدیرعامل بانک جهانی است.  

بیل گیتس: اوه، که اینطور! در این صورت قبول است.  

بالاخره پدر به دیدار مدیر عامل بانک جهانی می رود. 

 پدر: مرد جوانی برای سمت قائم مقام مدیرعامل سراغ دارم.  

مدیرعامل: اما من به اندازه کافی معاون دارم!  

پدر:اما این مرد جوان داماد بیل گیتس است!  

مدیرعامل: اوه، اگر اینطور است، باشد. .....  

و معامله به این ترتیب انجام می شود....  

 

راستی گل چرا اینقدر گرون شده!!!

دیالوگ (داستان کوتاه)

این دیالوگ فیلم جدایی نادر از سیمین رو یادتونه؟؟؟ 

خیلی عالی بود.... 

سیمین : پدرت اصلا میفهمه که تو پسرشی  

نادر : اون نمیدونه من پسرشم ، ولی من که میدونم اون پدرمه 

یه داستان خوندم با همون مضمون خواستین تو ادامه مطلب 

بخونینش.... 

ادامه مطلب ...

بابات کو (داستان کوتاه)

پسر روستایی واگن پر از ذرت خود را در جاده سرنگون کرد. 

کشاورزی که در آن نزدیکی زندگی می کرد ، آمده بود تا ببیند

 چه اتفاقی افتاده. او با صدای بلند گفت : آهای پسر ، 

ناراحتی هایت را فراموش کن و به خانه ما بیا و شام را با ما صرف کن.

 بعد من کمک می کنم که واگن را راست کنی.

پسر جواب داد: شما خیلی لطف دارید ، ولی فکر نمی کنم بابام بخواهد 

من این کار را بکنم.

کشاورز با اصرار گفت : آه بیا برویم پسرم.

بالاخره پسر موافقت کرد و گفت: بسیار خوب ، باشد ، ولی بابام دوست ندارد.

بعد از شام صمیمانه ، پسر از میزبانش تشکر کرد و گفت : 

حالا حالم خیلی بهتر شده ، اما می دانم بابام واقعا عصبانی خواهد شد.

همسایه گفت : من فکر نمی کنم ، راستی بابات کجاست؟

"او زیر واگن است."

 

دعوا!(داستان کوتاه)

پسر جوان پیرمرد را به دیوار چسبانده بود و ناسزا می‌گفت. 

 پیرمرد تقلا می‌کرد تا خودش را از دستان پسر رها کند.  

چند رهگذر کنار پیاده‌رو ایستاده بودند و  تماشا می‌کردند.  

مردی تنومند جلو رفت. آن‌ها را جدا کرد، یقه پسر را گرفت و  

با عصبانیت فریاد زد: «خجالت بکش سن پدرتو داره».  

پیرمرد که چشم‌هایش پر از اشک بود با صدایی لرزان گفت: 

« آقا ولش کنین پسرمه!»   

تنبل خونه شاه عباسی(داستان کوتاه)

اینم داستان اینکه تنبل خونه شاه عباس از کجا اومده...

ادامه مطلب ...

خنده وگریه !(داستان کوتاه)

مردی نزد روانپزشک رفت و از غم بزرگی که در دل داشت برای دکتر تعریف کرد
دکتر گفت به فلان سیرک برو . آنجا دلقکی هست
اینقدر می خنداندت تا غمت یادت برود
مرد لبخند تلخی زد و گفت : من همان دلقکم . . .

مردم فقیر (داستان کوتاه)

روزی یک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را به یک ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آن جا زندگی می کنند چقدر فقیر هستند . آن ها یک روز و یک شب را در خانه محقر یک روستایی به سر بردند .
در راه بازگشت و در پایان سفر ، مرد از پسرش پرسید : نظرت در مورد مسافرت مان چه بود ؟
پسر پاسخ داد : عالی بود پدر !
پدر پرسید : آیا به زندگی آن ها توجه کردی ؟
پسر پاسخ داد: فکر می کنم !
پدر پرسید : چه چیزی از این سفر یاد گرفتی ؟
پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت : فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آن ها چهار تا . ما در حیاط مان فانوس های تزئینی داریم و آن ها ستارگان را دارند . حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ آن ها بی انتهاست !
در پایان حرف های پسر ، زبان مرد بند آمده بود .
پسر اضافه کرد : متشکرم پدر که به من نشان دادی ما واقعأ چقدر فقیر هستیم !

عاشق واقعی! (داستان کوتاه)

دختری به کورش کبیر گفت : من عاشق شما هستم . کورش به او گفت : لیاقت تو برادر من است که از من زیبا تر است و پشت سرت ایستاده است . دختر برگشت و کسی‌ را پشت سر خود ندید . کورش به او گفت اگر عاشق بودی ، پشت سرت را نگاه نمی‌‌کردی

راز خوشبختی! (داستان کوتاه)

روزی یک زوج،بیست و پنجمین سالگرد ازدواجشان را جشن گرفتند. آنها در شهر مشهور شده بودند به خاطر اینکه در طول 25 سال حتی کوچکترین اختلافی با هم نداشتند. تو این مراسم سردبیرهای روزنامه های محلی هم جمع شده بودند تا علت مشهور بودنشون (راز خوشبختی شون رو) بفهمند.سردبیر میگه:آقا واقعا باور کردنی نیست؟

یه همچین چیزی چطور ممکنه؟ شوهره روزای ماه عسل رو بیاد میاره و میگه: بعد از ازدواج برای ماه عسل به شمیلا رفتیم،اونجا  برای اسب سواری هر دو،دو تا اسب مختلف انتخاب کردیم.اسبی که من انتخاب کرده بودم خیلی خوب بود ولی اسب همسرم به نظر یه کم سرکش بود.سر راهمون اون اسب ناگهان پرید و همسرم رو زمین انداخت . همسرم خودشو جمع و جور کرد و به پشت اسب زد و گفت :"این بار اولته" دوباره سوار اسب شد و به راه افتاد.بعد یه مدتی دوباره همون اتفاق افتاد این بار همسرم نگاهی با آرامش به اسب انداخت و گفت:"اینم دومین بارت" بعد بازم راه افتادیم .وقتی که اسب برای سومین بار همسرم رو انداخت خیلی با آرامش تفنگشو از کیف برداشت و شلیک کرد و اونو کشت. سر همسرم داد کشیدم و گفتم :"چیکار کردی روانی؟ حیوان بیچاره رو کشتی!دیونه شدی؟" همسرم با خونسردی یه نگاهی به من کرد و گفت:"این بار اولت بود "!!!