خدایا شکر ما دیگر فقیر نیستیم..
دیروز پزشک دهکده گفت چشمان پدرم پر از آب مروارید است...
"مرحوم حسین پناهی"
پسر روستایی واگن پر از ذرت خود را در جاده سرنگون کرد.
کشاورزی که در آن نزدیکی زندگی می کرد ، آمده بود تا ببیند
چه اتفاقی افتاده. او با صدای بلند گفت : آهای پسر ،
ناراحتی هایت را فراموش کن و به خانه ما بیا و شام را با ما صرف کن.
بعد من کمک می کنم که واگن را راست کنی.
پسر جواب داد: شما خیلی لطف دارید ، ولی فکر نمی کنم بابام بخواهد
من این کار را بکنم.
کشاورز با اصرار گفت : آه بیا برویم پسرم.
بالاخره پسر موافقت کرد و گفت: بسیار خوب ، باشد ، ولی بابام دوست ندارد.
بعد از شام صمیمانه ، پسر از میزبانش تشکر کرد و گفت :
حالا حالم خیلی بهتر شده ، اما می دانم بابام واقعا عصبانی خواهد شد.
همسایه گفت : من فکر نمی کنم ، راستی بابات کجاست؟
"او زیر واگن است."
بیا یعنی کافیه نتونی یه سوالو تو امتحان حل کنی....
کل سوالای بعدی در مورد جزئیات همون سواله...
اونوقت میگن.... هیچی ولش کن...
هرگاه قادر به شمردن تمام ستاره های دنیا شدی
خواهی دانست که چقدر دوستت دارم...
پ.ن: این جمله را با تمام عشقم برای مادر عزیزم نوشتم...
من دقیقا اینجوریم..
یعنی زیاد خواب سقوط از ارتفاع رو میبینم یهو با یه تکون
بیدار میشم همینجوری مثل این ...
پیشاپیش بگم از گذاشتن نظراتی مثل اینکه شام کم بخور خودداری نمایید
یاشکر (من اصلا شام نمیخورم)
میدونم الان تمام نظراتم میشه شام کم بخور ..
یعنی این دقیقا منم موبایلم رو میذارم زیر سرم هی یه ساعت به یه ساعت
نگاه میکنم.... چه خوبه وقتی هنوز وقت داری بخوابی....
حالا این که آخرش از تشعشعات موبایل میمیرم بماند ....
حتما برات پیش اومده وقتی داری به آسمون نگاه می کنی
"یکی ازت بپرسه:"دوست داری کدوم ستاره مال تو باشه؟
یا ازت بپرسه :"داری بکدوم ستاره نگاه می کنی؟"
اکثر ادما میگن:دارم به پر نور ترین ستاره نگاه می کنم
ولی یادت باشه اونی که از همه پرنورتره،علاوه بر تو، چشم خیلی ها دیگه دنبالشه.
به ستاره ای خیره شو که حتی اگه کم نوره،
ولی مطمئنی جز توهیچکس دیگه بهش چشم ندوخته باشه.
کسی از عارفی خواست جمله ای بگوید که وقتی ناراحت است خوشحالش
کند.... و وقتی خوشحال است ناراحتش کند.......عارف گفت: این نیز بگذرد.
یادتونه:
این علامت مخصوص حاکم بزرگ میتی کومانه احترام بگذارید....
اینم از هنرمندی عده ای ناشناس....
میدانی؟ میگویند رسم زمانه چنین است! می آیند ، می مانند ،
عادتت میدهند و میروند؟ و تو تنها می مانی…
راستی رسم تو چیست؟ مثل فلانیهاست؟؟
ما تماشاچیانی هستیم،
که پشت درهای بسته مانده ایم!
دیر آمدیم!خیلی دیر...
پس به ناچار
حدس می زنیم،
شرط می بندیم
شک می کنیم...
و آن سوتردر صحنه
بازی به گونه یی دیگر در جریان است!
مرحوم حسین پناهی
هاردی: می خوام ازدواج کنم.
لورل: با کی؟
هاردی: معلومه دیگه، با یه زن ؛
مگه تو کسی رو دیدی که با یه مرد ازدواج کنه ؟ (با عصبانیت)
لورل: آره. من یکی رو می شناسم. ( خیلی خونسرد!)
هاردی : کی؟
لورل: خواهرم
میدونید یاد چی افتادم؟؟؟....
یاد بچگیام وقتی میرفتیم بیرون و برمیگشتیم دیروقت بود
من تو ماشین خوابم برده بود بابام بلندم میکرد از پله ها
میبردم بالا ... مستقیم تو تخت خواب آخی....
بین خودمون بمونه بعضی موقع هام خودمو به خواب میزدم
بس که مزه داشت...
وصیت نامه مرحوم حسین پناهی رو خوندین . فوق العاده ست .
چقدر نوشته هاش دل نشین و دوست داشتنیه ....
روحش شاد...
متن وصیت نامه:
قبر مرا نیم متر کمتر عمیق کنید تا پنجاه سانت به خدا نزدیکتر باشم.
بعد از مرگم، انگشتهای مرا به رایگان در اختیار اداره انگشتنگاری قرار دهید.
به پزشک قانونی بگویید روح مرا کالبدشکافی کند، من به آن مشکوکم!
ورثه حق دارند با طلبکاران من کتک کاری کنند. عبور هرگونه کابل برق، تلفن،
لوله آب یا گاز از داخل گور اینجانب اکیدا ممنوع است.
بر قبر من پنجره بگذارید تا هنگام دلتنگی، گورستان را تماشا کنم.
کارت شناسایی مرا لای کفنم بگذارید، شاید آنجا هم نیاز باشد!
مواظب باشید به تابوت من آگهی تبلیغاتی نچسبانند!
روی تابوت و کفن من بنویسید: این عاقبت کسی است که زگهواره تا گور
دانش بجست. دوست ندارم مردم قبرم را لگدمال کنند. در چمنزار خاکم کنید!
کسانی که زیر تابوت مرا میگیرند، باید هم قد باشند. شماره تلفن گورستان
و شماره قبر مرا به طلبکاران ندهید. گواهینامه رانندگیم را به یک آدم مستحق
بدهید، ثواب دارد! در مجلس ختم من گاز اشکآور پخش کنید تا همه به گریه بیفتند.
از اینکه نمیتوانم در مجلس ختم خودم حضوریابم قبلا پوزش میطلبم.
دقت کردین وقتی روی بعضی کارا حساس میشیم
و میخوایم درست انجامشون بدیم واسه همین توی
انجام دادنشون کلی دقت میکنیم که مشکلی پیش نیاد
ولی آخرش...
چندتا از اون نقاشی ها مرتبط با این موضوع گذاشتم
دوست داشتین ببینینشون...
ادامه مطلب ...پسر جوان پیرمرد را به دیوار چسبانده بود و ناسزا میگفت.
پیرمرد تقلا میکرد تا خودش را از دستان پسر رها کند.
چند رهگذر کنار پیادهرو ایستاده بودند و تماشا میکردند.
مردی تنومند جلو رفت. آنها را جدا کرد، یقه پسر را گرفت و
با عصبانیت فریاد زد: «خجالت بکش سن پدرتو داره».
پیرمرد که چشمهایش پر از اشک بود با صدایی لرزان گفت:
« آقا ولش کنین پسرمه!»