بیا تو , دم در بده
بیا تو , دم در بده

بیا تو , دم در بده

بابات کو (داستان کوتاه)

پسر روستایی واگن پر از ذرت خود را در جاده سرنگون کرد. 

کشاورزی که در آن نزدیکی زندگی می کرد ، آمده بود تا ببیند

 چه اتفاقی افتاده. او با صدای بلند گفت : آهای پسر ، 

ناراحتی هایت را فراموش کن و به خانه ما بیا و شام را با ما صرف کن.

 بعد من کمک می کنم که واگن را راست کنی.

پسر جواب داد: شما خیلی لطف دارید ، ولی فکر نمی کنم بابام بخواهد 

من این کار را بکنم.

کشاورز با اصرار گفت : آه بیا برویم پسرم.

بالاخره پسر موافقت کرد و گفت: بسیار خوب ، باشد ، ولی بابام دوست ندارد.

بعد از شام صمیمانه ، پسر از میزبانش تشکر کرد و گفت : 

حالا حالم خیلی بهتر شده ، اما می دانم بابام واقعا عصبانی خواهد شد.

همسایه گفت : من فکر نمی کنم ، راستی بابات کجاست؟

"او زیر واگن است."

 
نظرات 9 + ارسال نظر
فرزانه پنج‌شنبه 31 فروردین 1391 ساعت 22:13

هی وای من

[ بدون نام ] جمعه 1 اردیبهشت 1391 ساعت 00:10

نه...........................
عجب پسری

میبینی سارا جون آدم باکلی زحمت پسر بزرگ کنه پسرش بذارش زیر چرخ گاری وای وای وای

سارا... جمعه 1 اردیبهشت 1391 ساعت 00:11

وای نقطه هام جا موند
مطلب قبلی من بودم

وای کلی خندیدم سر اینکه گفتین نقطه هام جا موند ولی کلا اسمتونم جا مونده بود اشکال نداره منم هرجا میرم بالاخره یه چیزی یادم میره از روی آی پی بقیه نظرا میفهمیدم...

مهسا... جمعه 1 اردیبهشت 1391 ساعت 11:45


مامان من میخوام با ع.ر این کارو بکنم اجازه هست؟؟؟
بیاین دسته جمعی بذاریمش زیر گاری
بیچاره یه ساله رفته هنوز ذکر خیرش هست

مهسا... جمعه 1 اردیبهشت 1391 ساعت 14:12

الان زیر گاریه دیگه!!!
یادم نیست گاریه کجا بود که برم نجاتش بدم
همش نگرانم خودمم به سرنوشت مشابهش مبتلا بشم


مامان جان حالا ببینم چی میشه اگه مامان خوبی باشی یه تخفیفی بهت میدیم

گلی شنبه 2 اردیبهشت 1391 ساعت 02:54 http://www.onlypictures.blogsky.com

خاله جان ع.ر رو نمیشه گذاشت زیر گاری چون معمولا میبندنش جلوی گاری
.
.
.
آخی چه پسری...منو یاد بچه م انداخت


.
.
.
بچه ی توام تو رو گذاشته زیر گاری که یادش میفتی!!!!
آخه آدم این داستانو میخونه یاد پسرش میکنه؟؟؟؟

شوهرجان شنبه 2 اردیبهشت 1391 ساعت 15:11 http://pws.blogsky.com

خب همه که اینجوری نیستن...
یادمه دیروز توی قنوت نمازم گفتم : "خدایا... بالاتر از بهشت هم داری؟... واسه پدرم می خوام..."

بله خوب ماهم جمع نبستیم داستان طنزه دیگه

گلی شنبه 2 اردیبهشت 1391 ساعت 23:49 http://www.vooroojak.blogsky.com

وااا
شماها چرا با این بچه اینجوری برخورد میکنید
خوب از قصد که اینجوری نکرده
گاری رو هل داده افتاده روی باباش..
مهم نیست که...
تقصیر همسایه هه بوده که نذاشته بچه کارشو بکنه هی اصرار اصرار که بیا بریم در خدمت باشیم
.
.
خاله جان(خانومه) از تو توقع نداشتم...این بچه هه الآن خودش بچه مه و میشه داداشیه بچه های قبلیم...واسه همینم منو یاد بچه های قبلیم هم میندازه...

یه ذره دقت کن فرق داره ها
یاد اون یکی بچت افتادم که باباش نشسته بود تو تماشاچیا .....
دیگه ادامه بدم لو میره الانم رفت....
ببین فرق میکنن باهاش صحبت کن از داداشش و مهمتر از اون از دوست داداشش یاد بگیره
بذار بهش بگم گاری رو هل بده بیفته رو مامانش ببینم تو دوست داری !!!

گلی یکشنبه 3 اردیبهشت 1391 ساعت 13:12 http://vooroojak.blogsky.com

خاله حالا به کسی نگیااا اما با باباش حرفم شده بود خودم گفتم گاری رو هل بده بندازه روش...
حقش بود
اون بچه م که ماهه اصلا دوستاشم بهم میگن الگوی تربیتیت رو بهمون بده رو بچه هامون اعمال کنیم منم راهنماییشون کردم اما فکر کنم تاثیر نداشته

اوه خدا به دادش برسه
آVه خبر دارم توام الگوی تربیتیت رو از مهسا گرفتی
آره واقعا دست مـــــــــــــــــامـــــــــــــــــــانش درد نکنه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد