بیا تو , دم در بده
بیا تو , دم در بده

بیا تو , دم در بده

دیالوگ (داستان کوتاه)

این دیالوگ فیلم جدایی نادر از سیمین رو یادتونه؟؟؟ 

خیلی عالی بود.... 

سیمین : پدرت اصلا میفهمه که تو پسرشی  

نادر : اون نمیدونه من پسرشم ، ولی من که میدونم اون پدرمه 

یه داستان خوندم با همون مضمون خواستین تو ادامه مطلب 

بخونینش.... 

پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با یک  

ماشین تصادف کرد و آسیب دید.عابرانی که رد  

می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند.

پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند. 

 سپس به او گفتند: «باید ازت عکسبرداری بشه  

تا جائی از  بدنت آسیب و شکستگی ندیده باشه

پیرمرد غمگین شد، گفت عجله دارد و نیازی به  

عکسبرداری نیست

پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند.

زنم در خانه سالمندان است. هر صبح آنجا می روم 

و صبحانه را  با او می خورم.نمی خواهم دیر شود!

پرستاری به او گفت: خودمان به او خبر می دهیم.

پیرمرد با اندوه گفت: خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد.  

چیزی را متوجه نخواهد شد! حتی مرا هم  

نمی شناسد!پرستار با حیرت گفت: وقتی که  

نمی داند شما چه کسی  هستید، چرا هر روز 

 صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟

پیرمرد با صدایی گرفته ، به آرامی گفت:  

اما من که می دانم او چه کسی است...!

نظرات 7 + ارسال نظر
مهسا... پنج‌شنبه 7 اردیبهشت 1391 ساعت 13:15

قابل توجه اون بچه هایی که تا کلاس تموم میشه میپرن تو سایت و با مامانشون نمیان ناهار و به مامانشون میگن تو آروم غذا میخوری و حوصلتو نداریم
حالا درسته من هیچچی هیچچی هیچچی تو مغزم نیست و نمیفهمم شما کی هستین ولی شما که میفهمین من مادرتونم

خوب با من که نیستی مامان خوبم
خطابت با دیگر اعضای خانواده ست دیگه
من اصلا سایت میرم؟؟؟؟؟؟
اگه یادت نیست من دخترتم این نظر چیه پس اگه یادت میره پس از کجا میفهمی ما باهات نمیایم سلف ها ها ها
از اونایی که الکی میگن من هیچی هیچی تو مغزم نیست
ولی مامان من واقعا هیچی هیچی الکترونیکی تو مغزم نیست

مهسا... پنج‌شنبه 7 اردیبهشت 1391 ساعت 13:24

تازه همون بچه ها هی پست رمزدار میذارن تو وبلاگاشون٬ رمزشم نمیدن به مامانشون

الهی
مامان از اون پست رمزدار یه نفره هاست چرت و پرت نوشتم توش
چرا رمزشو به مامانم گفتم زنگ بزن بپرس
از اون رمزدار قشنگا که گذاشتم اول رمزشو میدم به مامانم
البته مامان حقیقیم
نه مامان دانشگاهیم

فرزانه پنج‌شنبه 7 اردیبهشت 1391 ساعت 13:45

واااایییییی خدایا ..واقعت این جور آدما کم میشه

نازنین پنج‌شنبه 7 اردیبهشت 1391 ساعت 21:13 http://nazaninkhoshroo.blogsky.com

چه ادمی....!!

سارا... جمعه 8 اردیبهشت 1391 ساعت 00:00 http://www.landmemol.blogsky.com

اره منم که این دیالوگ داشت میگفت اشک تو چشمام جمع شد.
به نظرم این جور بچه ها کم شدن ...

آره واقعا کم شدن

گلی چهارشنبه 7 تیر 1391 ساعت 21:50 http://onlypictures.blogsky.com

فکر کنم اون دیالوگه رو از روی همین قصه نوشته بودن چون کپی برابر اصله
منم همه بهم میگن اون که نمی دونه تو مامانشی ولی من میگم من که میدونم مامانشم

آره بابا همون بود
آره خب مهم اینه که تو بدونی مامان کی هستی....
چون جمعیت داره میزنه بالا

فاطمه پنج‌شنبه 15 مرداد 1394 ساعت 09:39

کاشکی مردهای ما هم ذره ای از این مردونگی داشتن

نمیشه جمع بست هنوزم هستن همچین افرادی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد