بیا تو , دم در بده
بیا تو , دم در بده

بیا تو , دم در بده

چادر (خاطراتی)

یادتونه کوچیکتر که بودیم میرفتیم روی شونه های خواهر یا

برادرامون وایمیسادیم بعد یه چادر میپوشیدیم میشد یه آدم

دراز با یه کله کوچولو...

 واقعا ما چه تفریحات سالمی داشتیم

نظرات 6 + ارسال نظر
فرزانه جمعه 15 اردیبهشت 1391 ساعت 17:37 http://eshghmamnoe-f18.mihanblog.com

یادش بخیر

آره واقعا

سارا جمعه 15 اردیبهشت 1391 ساعت 23:34

سلام گلنوش جون
ما بیشتر دستامونو به سمت بالا میبردیم بعد چادر مینداختیم یادش بخیر یاد یه روزی افتادم.

سلام سارا جونم

چه جالب...
یاد چه روزی؟؟؟

سیما شنبه 16 اردیبهشت 1391 ساعت 01:03

آخی آره...
ولی من یادمه یه شب تو اتاقم بودم٬ برق هم خاموش بود. برادرم توپ والیبال رو که سفید بود گذاشت رو سرش، یه عینک دودی خفن داشتیم گذاشته بود رو توپ، یه چادر مشکی هم سرش کرده بود اومد تو اتاقم...
دیگه از قدرت تخیل و تجسمتون کمک بگیرید که چه صحنه ای شده بودیادش بخیر

...
تصور کردم
داداش منم زیاد از این کارا میکنه یا میره گوشه یه اتاق تاریک تاریک وایمیسه بعد یه چراغ قوه میگیره زیر صورتش خیلی بده
یا میره زیر لباسا و اینا مخفی میشه یهو میپره بیرون....
کلا داداشا همینن

سارا شنبه 16 اردیبهشت 1391 ساعت 19:02

سلام گلنوش جونم
نمیشه تعریفش کرد
به قو ل سیما جونم برو بشین دیگه درس بخون

سلااااااااااااااااااااااااام
الهی آره فهمیدما نمیدونم چرا پرسیدم میخواستی همون بار اول میگفتی خب.... ببخشید
چـــــــــــــــــــــشم

شوهرجان یکشنبه 17 اردیبهشت 1391 ساعت 08:29 http://pws.blogsky.com

خواهشن خاطراتی بنویسید که قابل درک باشن
جنسیتی برخورد نکنید
خواهشن

کجاش جنسیتی بود
خب من و داداشم باهم اون آدم قد بلنده رو درست میکردیم الان داداشمم وبمو بخونه میگه آره یادش بخیر

گلی چهارشنبه 7 تیر 1391 ساعت 22:00 http://onlypictures.blogsky.com

من هیچ وقت از این کارا نمی کردم
تفریحات من سراسر هیجان بود
مثلا با داداشمو و دوتا پسرعموهام فوتبال بازی می کردیم بعد من یه بار یه تکل رفتم تو پای داداشم یهو پاشد گفت أأأأأأأأأأأأأأأأأأأأأأأأأأأأأأأأأأأأأأأأ تو تکل رفتی
من گفتم تکل چیه
گفت همین که تو رفتی دیگه
بعد من اون وقتا طرفدار یکی بودم که همیشه اسمشو با یکی دیگه اشتباه میگرفتم(حالا بعدا برات میگم) بعد داداشم می خواست تشویقم کنه می گفت آفرین اونم تکلای خوبی میره(ولی جدیدا هرکیو که میبینه من خوشم میاد باهاش لج میشه)
بعدش که داداشم می رفت من میموندم و پسر عموهام
من میشدم مامان
پسر عمو کوچیکه م میشد بچه بزرگه هم میشد بابا
بعد من به عنوان یه مامان خوب نارنگی پلو(غذایی تهیه شده از پوست نارنگی) می پختم و مثل یه خانواده ی خوشبخت می خوردیمتازه عروسکامم بودن
و این خاطره ای که میگی رو هیچ وقت نه تجربه کردم نه دیدم و نه حتی شنیده بودم
یادش به خیر


به من گفتی بی مزه ی بیشخصیت ضایع
حالا دفعه بعد که رفتیم بهشت مادران ناهار با تو نارنگی پلو درست کن
ماهم رشته پلو درست میکردیم برگم زیاد تو قابلمه میریختیم میپختیم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد