بیا تو , دم در بده
بیا تو , دم در بده

بیا تو , دم در بده

تجدید خاطرات

چند روز پیش با مامان و داداشم داشتیم راجع به خاطرات دوران ابتدایی و قبلش می گفتیم

با اینکه من خاطراتم خیلی محدوده و همه چیز رو واضح یادم نیست

ولی مرور خاطرات واقعا یه حس خاص داره

من عاشق این بودم برم مهد کودک اما چون مادرم خانه دار بود اسممو ننوشتن نامردا

عاشق سفالگریم بودم اما هرچی گشتم نتونستم اسممو توی یه کلاس سفالگری بنویسم

یاد لقمه هایی که مامان واسم میذاشت تو کیفم افتادم

 همونایی که انقد نمی خوردمشون تا دوباره از کیف خارجشون می کردیم

یاد اون موقع ها افتادم که هر روز برناممو می چیدم تو کیفم تا یه وقت یه چیزی یادم نره

همون روزایی که من  می رفتم و آهنگ یار دبستانی منو واسه بچه ها می خوندم 

(بیچاره ها الان که یادم میفته خندم می گیره گندشو در آورده بودم هر سال هر سال)

همون روزایی که توی نمایش سیب و موز و پرتقال من نقش پرتقال داشتم

همون روزایی که منو کرده بودن مبصر بچه های کلاس اول و هر روز باهاشون بازی می کردم

آخی چه روزای خوبی

چقدر حس یادآوری اون روزا خاصهههههههههههه نههههه؟