بیا تو , دم در بده
بیا تو , دم در بده

بیا تو , دم در بده

باز هم بی آر تی

این روزها بی آر تی خیلی شلوغ تر از قبل شده

مجبورم زودتر راه بیفتم چون مدت خیلی بیشتری توی ایستگاه معطل میشم خیلی طولانی*~X( at wits' end

این مدت طولانی باعث میشه تجمع جمعیت توی ایستگاه بیشتر بشه و سوار شدنم سخت تر میشه*8-| rolling eyes

یکی از جاهایی که باید بی آرتی سوار شم چهار راهه و چراغ های خیلی طولانی مدت داره

چندروز پیش رفتم توی ایستگاه و چون چراغش طولانی بود 4 تا بی آرتی وایساده بودن 

تا ته ایستگاه و دم اتوبوس آخر رفتم ولی همه پر پر بودن*:| straight face

یه دفعه دیدم یه اتوبوس جدید اومد که تقریبا هم خالی بود ( البته خالی از دید من با خالی در تصور شما خیلی فرق داره) . راننده هم دید یه جمعیتی چشم میچرخونن واسه یه بی آرتی جدید... یه دفعه نگاه کرد گفت : 1...2....3... دستاشو زد به هم و ادای دویدن رو درآورد... خیلی صحنه ی بامزه ای بود*:D big grin


همینجوری نوشت: جاتون خالی دیدین که آدم وقتی یه وسیله مثل گوشی و امثالهم میخره همون روز اول همه زیر و بمشو در میاره... منم نشستم همون شب اول که زیر و بم mp3player رو در بیارم چشمتن روز بد نبینه رفتم گشتم رسیدم به setting رفتم توی زبانها بینم چه خبره همینجوری داشتم بالا پایین میکردم روی زبان ژاپنی دستم رفت رو تایید یعنی عالی بود.وقتی هم یه چیزی رو تایید میکنی از اون قسمت خودش میاد بیرون دیگه یه مدت سرم گرم بود *:D big grin 


غافلگیرزده شدگی حاد ...

دیروز دوستای دانشگاهم بهم کادوی تولد دادن 

یه mp3 playeeeeeeer  .. منم که عاشق آهنگ گوش کردن ... *<:-P party*o|^_^|o music

این چند روز همش منو میذاشتن سرکار میرفتن این گوشه کنارا ... همش مرموز میشدن*:-? thinking

هی منو سرگرم میکردن ... هی منم میرفتم میپریدم تو کلاس   اونام یه واکنش های خفیفی نشون میدادن *=)) rolling on the floor

نشون به این نشون :

حالا این هی که میگم 2 بار بوداااااااااااااااا *:D big grin  گفتم جو بدم مزه اش بیشترشه *:D big grin

خلاصه اینکه دیگه شرمنده کردن و کلی ذوق زده شدیم ووووووووووووووو ...

تازه یه ایده ی ابتکاری هم زده بودن یه چیزی درست کرده بودن صفحه ی اولش عکس های خودمه و عکس های دسته جمعی مون و صفحه های بعدیش عکس تک تک دوستای عزیزم ... خیلی دوستش دارم حالا قراره همه پشت عکساشون واسم یادگاری بنویسن 

دست همشون درد نکنه *>:D< big hug


باز آمد عطر دلنشین :| ماه مهر ...

آخی امروز اول مهر بود*:D big grin

باز آمد بوی ماه مدرسه *:| straight face....*:D big grin

همشاگردی سلام همشاگردی سلام 

پنجره پنجره پنجره ها...

(جشن عاطفه ها بود یا نیکوکاری( یادم نیست کدوم مال عیده *:-? thinking))

چقدر وقتی تلویزیون این آهنگا رو میذاشت من حرص میخوردم *#-o d'oh!(حالا گفتن نداره)

امروز صبح که میرفتم دانشگاه مدارس داشتن سرود ملی پخش میکردن یادش به خیر*8-> day dreaming

صف وایسادن- ازجلو نظام- سرود ملی- دعای فرج و...

نزدیک تابستون که میشد میشماردم و جمع میزدم ببینم چندروز تعطیلم

30+30+30*:-B nerd

راستی ماه های تابستون 31 روزه ست آخ جون 3 روز بیشتر *:> smug

تیر که تموم میشد اشکال نداره 2 ماه دیگه هست *<:-P partyمرداد که میگذشت بابا یه ماه دیگه مونده *8-> day dreaming

(مشغول ازمبه اید اگه فکر کنید من دبیرستانم از این تفکرات داشتم*:| straight face... اینا مال دبستان بود*:D big grin)

حالا خودمونیم با اینکه بچه درسخون بودیم ولی من که به شخصه دم مهر که میشد دلم میگرفت 

 (شکلکاشون چه ضایع شده *:| straight face)

دیروز داشتم مصاحبه با شکوفه های سال اولی رو میدیدم*>:D< big hug 

خداییشم این مصاحبه ها دیدن داره... بچه ها اونقدر پاکن که حرفاشونم شیرین و دلنشینه *8-> day dreaming

ازشون میپرسید می خواید چیکاره بشید؟ یکیشون میگفت خواننده*o|\~ sing ... عزیزم

یکیشونم که گریه میکرد میگفت مامانم گم شده*=)) rolling on the floor... ( الان همون حالتی ام که نمیدونم گریه کنم یا بخندم )

منم هرروز که میرم دانشگاه مامانم گم میشه*:-S worried ...*:D big grin

میخوام به مناسبت این اول مهری یه بخشی از قصه های امیر علی نوشته ی امیر علی نبویان رو براتون بذارم*8-> day dreaming

داستاناش خیلی قشنگن و چقدر من با این بخش همزادپنداری میکنم *:D big grin


                                       **اول مهر**                                                                      

بعید است محصلی وجود داشته باشد که معتقد نباشد بهترین و عزیزترین فصل سال تابستان است.اما چه کنیم که روز ها می ایند و می روند و پاییز و موسم تحصیل هم فرا می رسد.

این مسئله برای بنده که ارادت ویژه ای به تعطیلات دارم و بی میلی بیمار گونه ای به باز گشایی مدارس نمودی بی مثال دارد.بدین ترتیب که وقتی تقویم فرارسیدن شهریور را هشدار می دهد و بعد کجاوه ی کج و کوله عمرم در سرازیری نیمه ی دوم ان ترمز می برد ماتمی عجیب وجودم را فرا می گیرد.نا گفته نماند غم این مصیبت وارده وقتی مضاعف می شود که با معرکه گیری های مرسوم فک و فامیل و حتی رادیو و تلویزیون توام می گردد که ضمن رفتاری مملو از حس ترحم به امثال بنده در تلاش اند وانمود می کنند چه اتفاق فرخنده ای در پیش است. 

     هرچند که تمام همدردانم خوب می دانند این اش کشک خاله خانم را تا قاشق اخر باید خورد و به زور به به و چه چه کرد.   توضیح انکه اگر کسی تا اینجای بحث هنوز مردد مانده که ایا به بنده شبیه است یا نه باید عرض کنم یکی از نشانه های بارز یک ماتم زده ی واقعی از فرا رسیدن فصل مدرسه این است که در روز های پایانی شهریور مدام تقویم را به امید یافنتن تعطیلی های رسمی ورق می زند با یافتنشان شاد و با مشاهده اصابت حتی یکی از انها به روز جمعه غمگین...


"بخشی از قصه های امیر علی- امیرعلی نبویان"


آشفته بازار

 خدایا

دلم هوای اون روزا رو کرده که پشت پنجره وایمیسادم و از ته دل دعا میکردم کاش فردا برف بیاد و مدرسه ها تعطیل بشه

بزرگترین دغدغه ی فکری و آرزوم همین بود

این روزها ذهنم خیلی آشفته ست ... خیـــــــــلی


قصه ما به سر رسید ...

دیروز آخرین روز کارآموزیم بووووووووووووووود*8-> day dreaming (البته یه کم بیشتر رفتم)

 آخـــــــــــــــــــــــی اولش که آدم میخواد بره سخته*:-S worried آخرش که می خواد بیاد بیرون سخته*:-S worried کلا زندگیا سخت شده *:-S worried

یه چند روزیه فقط میرم شرکت تا از مدیر بابت این مدت تشکر کنم که اینقدر سرشون شلوغ بود قسمت نمیشد بالاخره دیروز لیدر منو دیدن میگن مهر نزدیکه نمیخوای بری خریدی چیزی*:D big grin ... گفتم والا من هی میام آقای مدیر رو ببینم (مدیر مدیره.... خود مدیره..... )

گفتن والا منم خودم چندروزه قسمت نمیشه ایشون رو ببینم ولی الان بهشون میگم به شما یه وقت بدن دیگه رفتم تشکر و خداحافظی گفتن دنیای آی تی کوچیکه انشاء الله در آینده همکاری میکنیم ... از همه ی بچه های اونجام خداحافظی کردم حالا گفتن نداره همه هی گفتن بی صداتر از تو ندیده بودیم بری جات خالی میشه*;;) batting eyelashes

ای بابا *: دیگه لیدرم گفتن لیسانس گرفتی اگه دوست داشتی بیا پیش خودمووووووون  *:D big grin

با اونیکی کارآموزم حسابی صمیمی شده بودیم با اینکه مدت کمی باهم بودیم کلی باهم خاطره داریم چقدر خندیدیم دیگه اصلا دلمون نمیومد از هم جدا شیم حالا انشاء الله بازم همدیگه رو میبینیم*>:D< big hug

اینم از کارآموزی مراحل بعدی زندگی ما اومدییییییییییییم *8-> day dreaming

بهترین

آخــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی

توی این هفته ای که گذشت عروسی دوتا از دوستام بود

عروسی دوست یه چیز دیگه ست یه حس مخصوص به خودشو داره 

اولش که از در میان اشک میپیچه توی چشمای آدم 

اشک شوقــــــــــــــــــــــــــــه 

خیلی خوب بود خیلی خوش گذشت خیلی خوشحالم

دوستای عزیزم واسه ی هر دوتاتون آرزوی خوشبختی میکنم 

نسرین دوست داشتنی خودم و فاطمه ی عزیزم  بهترین لحظه ها رو کنار همسرتون واستون آرزو میکنم .



سخت

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

توفیق اجباری

خب دیگه تقریبا 2 ماه از رفتنم به کارآموزی میگذره و باتوجه به قانون کارآموزی که باید 280 ساعت کار را بیاموزیم  طبق محاسبات من دوشنبه ی هفته ی پیش کارآموزیم تموم میشد. *8-> day dreamingیه کلاس برنامه نویسی جاوا هم توی دانشگاه پیش ثبت نام کرده بودم که دیگه داره شروع میشه. دیروز میخواستم برم با مسئول اونجا صحبت کنم که یک روز درمیون کلاس دارم که خودشون اومدن پرسیدن ساعت کارآموزیت تموم شده یا نه؟ گفتم گویا  بیشترم شده*:D big grin  فارغ التحصیلی؟ گفتم نه گفتن پس تا آخر شهریور بیشتر نمیتونی بیای ؟گفتم خواسته باشین میام*:D big grin  گفت نه اینجا قانونا دانشجو نمیگیره. خلاصه رفتم و برگه ی ساعت های رفت و آمد این دو ماه رو گرفتم حدود 300 ساعت بود با 16 ساعت اضافه کاری یعنی عاشق خودم شدم *:D big grin( تازه وسطش ماه رمضان بود ساعت کاری شده بود 8:30 تا 3 و شبهای قدر که 9 بود وگرنه الان یه 400 ساعتی داشتم  روز 1 تیرم کارت نداشتم واسم غیبت زدن خلاصه از صبحش سرم و چشمم درد میکرد از همکارمون یه مسکن گرفتم ولی خوب نشد *:( sadمیخوستم برم بگم من حالم خوب نیست میرم خونه که یه جلسه داشتن شروع شد حالا مگه تموم میشد دیگه روحم داشت پرواز میکرد     (*O:-) angelچیز نه *>:) devil ) که جلسه ی اونا تموم شد رفتم میگم من حالم بده دیگه میرم *:-S worriedحالمم بد بود گفتم چه جوری با اونهمه آدم خداحافظی کنم اون یکی کارآموز هم رفته مسافرت باهم خوب خداحافظی نکردیم *>:D< big hugبعد پرسیدم پس من چه کنم؟ گفت حالا تا بهت نگفتیم بیا*:D big grin گفتم باشه من که هستم حالا دور هم هستیم دیگه  بعد پاشدم که بیام اون همکار  پرسید سرت خوب شد ؟ من همینجوری اشکام میریختن پایین*:(( crying دست خودمم نبود آبروم رفت *: نمیدونم چرا اونقدر حالم بد بود که اشکام همینجوری میومد  دیگه خداحافظی کردم  و تو راه برگشت عینک زدم هی واسه خودم گریه کردم *:(( crying  *:D big grinصبحم پاشدم رفتم دانشگاه برای اولین جلسه ی جاوا که تشکیل نشد و فقط قطعی ثبت نام کردم حال منم هنوز خوب نشده بود و برگشتم خونه گویا چنین سردرد های ادامه داری میگرن نامیده میشود *:( sad 


کارآموز جدید (خاطراتی)

آخــــــــــــــــــــــــــــــــــی کارآموز جدید هم اومد روز اول که دیدمش گفتم بیا پیش من بشین تا موقعی که بهت دستگاه بدن با هم کار میکنیم . آخه گویا اونجا به کارآموزها دستگاه خیلی دیر میدن تقریبا کارآموزیشون تموم میشه یا اگرهم بدن کاملا هندلیه من شانس آوردم اون روز که من رفتم یه تعداد کارمند رفته بودن و دستگاه یه کارمند رو دادن به من البته من با همون دستگاه خوب تا الان پدرم دراومده  دیگه خود حدیث مفصل بخوان  خلاصه روز اول کلی از دانشگاه و درس و زندگی گفتیم و  صحبت کردیم و ... بالاخره بعد از مدت ها یه همسن و سال اونجا پیدا کردم دیگه از اون موقع تاحالا هم کلی باهم صمیمی شدیم . قرار شده پروژه ای رو که من روش کار میکردم رو باهم ادامه بدیم. یعنی سوژهای داریم سر طراحی هدر و کار با فتوشاپ و اینا... اصلا هم باهم تفاهم نداریم 2 سال طول میکشه تا یه فونت انتخاب کنیم ... به من میگه نرو بمون تا آخر تابستون یه پروژه دیگه باهم کار کنیم اونجا هم که میگن شهریورم بمون فکر کنم با این سرعت انتخاب فونت و اینا باید تا تابستون سال دیگه بمونیم  ولی خب این چند وقته خیلی خاطره شده اگه بخوام برم دلم تنگ میشه


آخی ماه رمضان هم داره تموم میشه اولین سالی بود که توی تابستون هم روزه میگرفتم و هم هر روز بیرون بودم *8-> day dreamingیه کم بعضی روزاش تشنگیش سخت بود ولی الان که داره تموم میشه دلم تنگ میشه . یه حس خوب یه نوستالوژی خوب همراهش هست که من خیلی دوسش دارم . امروز هم مسئول آبدارخونه دوباره اومدن لیوان ها رو گرفتن که از یکشنبه دیگه چایی دادن ثانیه ای رو شروع کنن   روزگاری داریم اونجا ... 

هفته ای که گذشت

2 روز بعد از اون جابه جایی دوباره اومدم دیدم دستگاهم نیست و جای دستگاه من یه دستگاه دیگه گذاشتن  دوباره جای منو عوض کرده بودن ولی فرقش با اون بار این بود که کلی خوشحال شدم چون دوباره رفتم جایی که افراد قبلی هم اونجا بودن 

چون لیدر گروه هم اونجا بود و کم کم میخواست به من کار واگذار کنه ... بهم گفت یه صفحه  ی login درست کن در ارتباط با پایگاه داده مون تا بگم چیکار کنی. جالبه گاهی به یه ارورهایی میرسم که هیچکس اونجا تاحالا ندیده

دیگه با کلی سرچ فهمیدم مشکل از 64بیتی بودن ویندوز و 32 بیتی بودن نرم افزاره وگرنه کد درسته . خداروشکر صفحه رو هم که دیدین راضی بودن و گفتن خیلی خوبه حالا قراره مراحل بعدی رو بگن ...

امروزم یه کاآموز جدید اومده بود اومدن از من پرسیدن تو این چندوقت چی خوندی بدیم اونم بخونه *:D big grin

گویا تا بهش دستگاه بدن قراره بیاد پیش من ... مشتاق دیدار کارآموز جدیدم 

ساعت کاری جدید هم شده از 8:30 تا 3... جالبه من از کارمندها بیشتر میمونم اونجا  

گاهی سرگرم میشم حواسم میره و ساعت میگذره اونبار نگهبان اومده بود بالا میگفت ساعت کاری تموم شده شماهم که کارآموزی چرا نرفتی ؟ یعنی ما کلا با نگهبان های دانشگاه و محل کار و همه خاطره داریم 

یه نفر اونجا هست که خیلی توی کارها کمکم میکنه دلم میخواد یه جوری اینهمه محبتشو جبران کنم *8-> day dreaming

                 

کارآموزی (خاطراتی)

امروز تو محل کار جابه جایی داشتن . برام خیلی عجیب بود ولی انگار زیاد این اتفاق میفته!! کلی به اینجا عادت کرده بودم. کلی از کنار دستیم کمک میگرفتم . تازه عادت کرده بودم و خیلی راحت بودم. 5 نفر بودیم که از بخش توسعه توی بخش تولید کار   می کردیم ولی گفتن بچه های تولید میخوان  بیان بالا شما برید پایین . خلاصه اینکه میز کارم عوض شد و تمام بچه هایی که بهشون عادت کرده بودم رفتن یه اتاق دیگه  راستش خیلی دلم گرفت آخه تازه به اونجا عادت کرده بودم . متاسفانه خوب نیست که آدم نتونه زود با تغییر کنار بیاد و من اینجوریم ... چی بگم هرچی خدا بخواد ... *8-> day dreaming


سوپ ریز (خاطراتی)

امسال برای تولدم داداشم کلی برنامه ریزی کرده بودکه غافلگیرم کنه  .جدا هم کاراش بامزه بود.از یه هفته قبل بهش میگفتم کادو واسم چی خریدی? میگفت پارکش کردم تو پارکینگ خونه ی پدرجون (پدربزرگ خوبم)*:| straight face*8-| rolling eyes. خلاصه شب تولدم دوتا پلاستیک گوشه ی پذیرایی بود که من دیدمشون  داداشم گفت بری طرفشون میکشمت قرار بود فردا شبش کادوهامو باز کنم  که میشد شب تولدم *:-S worried

خلاصه 3 تا کادو بود که به من گفت حتما از کادوی صورتی رنگ شروع کن!!(خدا به داد برسه) کلی تکونش دادم یه جعبه ی بزرگ که یه چیز کوچیک توش اینور و اونور میرفت خلاصه بازش کردم توش سوئیچ بودسوئیچ ماشین بابامو کادو کرده بود جالبه میگه هرچی فکر کردم از چی خیلی بدت میاد به نتیجه ای نرسیدم که اون رو کادو کنم *:D big grinفقط یادم بود از حلیم بدت میاد میگفت کلی هم دنبال کارتI HATE YOU گشتم ولی پیدا نشد .*:| straight face*8-| rolling eyes دومین کادو توش کلی کتاب بود . روی یکیشون زده بود از طرف علی و بقیه از طرف مامان و بابام بود . کتاب علی : قورباغه را قورت بده 21 روش موثر برای فرار از تنبلی*:| straight faceو انجام بیشترین کار در کمترین زمان  من: علی : *:> smug

بقیه هم چندتا رمان بودن. اول همه ی کتاب ها هم یه عکس فامیل دور گذاشته بود آخه من عاشق فامیل دورم. میخواسته عروسکشو بخره ولی پیدا نکرده . آخرین کادو هم  یه عروسک بامزه بود که یه هندزفری رو با چسب چسبونده بود به گوشش

کلی  ذوق کردم آخه یه چند وقتی بود مواد بهم نرسیده بود. 

خلاصه که اینجوری ...

 خاله ها و پدربزرگ مادربزرگ هم مثل همیشه ما رو شرمنده کردن ...


(توضیح نوشت :مقصود از سوپ ریز همون سوپرایزه )

یکی از دوستای دانشگاهمم واسم یه کارت درست کرده که خیلی قشنگ شده کلی غافلگیر شدم 

یکی از بچه های کوچه بغلی هم واسم یه عکس اسکندر فرستاده کلی خوشحال شدم خیلی نازه 

همه ی دوستان هم یادشون بود با اس ام اس تبریک گفتن  ممنونم

بعدا نوشت: یکی دیگه از دوستای مهربونم هم با ایمیل خیلی قشنگش یه عالمه غافلگیرم کردممنونم

امسال خیلی غافلگیر شدم از طرف همه، از طرف کسانی که شاید فکرش رو هم نمیکردم

میخوام از همه بابت مهربونیشون تشکر کنم  

 *:D big grin


کارآموزی (خاطراتی)

از اول تیر رفتم کارآموزی. جالبه من از تابستون پارسال داشتم به جاهایی که میتونم برم کار کنم فکر میکردم. مثلا این آقا میتونه کمکم کنه یا اون فامیل ممکنه جایی رو سراغ داشته باشه. ولی آخرش جایی پیدا شد که اصلا فکرش رو هم نمی کردم. به لطف همون شوهرخاله ی گرامی و معروفمون یه شرکت بسیار عالی پیدا شد. یعنی یکی از بستگان ایشون اونجا کار می کردن .  و سط امتحان ها رفتم  یه فرم درخواست پر کردم  و اواخر امتحانام ایشون خبر دادن که میتونم برم اونجا.روز اول تیر با کلی استرس رفتم اونجا*:-S worried اولش قرار بود برم پیش مدیر مربوط به بخش نرم افزاری *B-) coolکه به لطف وجود این پارتی گرامی کلی هم تحویلمون گرفتن*8-> day dreaming .(پارتی خیلی چیز بدیه *:^o liar) بعد گفتن رزومه رو خوندم و خوشحال میشیم اینجا کار کنین و انشاء الله در آینده استخدام بشین .من؟ استخدام؟بام؟ شیب؟

خلاصه این که یکی از کارمندهاشون رو صدا زدن و من رو سپردن به ایشون *:D big grin. خلاصه  یه هفته از رفتنم میگذره به نظرم محیطش خیلی عالیه*8-> day dreaming کسانی که اونجا کار میکنن خیلی مهربونن مخصوصا کسی که کنار من میشینه یه چیزی از مهربون هم اونورتر اونقدر با من خوبه .(از شنبه احتمالا به خونم تشنه میشه ) جالبه همه اونجا یه لیوان مخصوص دارن که ساعت به ساعت واسشون چای میارن روز اول که من لیوان مخصوص نداشتم واسه من کمتر آوردن (2 بار . بسه دیگه کلیه ؟ بام؟ )بعد این دوستمون سریع گفت لیوان بیار چای میچسبه هی بهم خرما تعارف میکرد بیسکویت تعارف میکرد . کلی توی کارها راهنماییم میکنه. دیروزم گفتم من اینترنت ندارم؟ گفت باید واست user جدا درست کنن. چند دقیقه بعدش اومد username و pass خودشو واسه من زد تا استفاده کنم( بابا اینترنت استفاده کنم یا خجالت *:D big grin) . واقعا خوشحالم که همچنین آدم های مهربونی اطرافم هستن. بقیه هم همه مهربون هستن*8-> day dreaming . اون فامیل ِفامیل خوبمون هم خیلی مهربون هستن کلی حواسشون به من هست یه نرم افزار office communication هم هست هر روز با هم صحبت میکنیم آخه ایشون طبقه ی اول هستن و من طبقه ی هفتم. دارم سعی می کنم نرم افزار ها رو یاد بگیرم چون آموزش هایی که توی دانشگاه هست با اون هایی که توی محیط کار استفاده میشه متفاوته . البته فکر میکنم از نظر زبان برنامه نویسی بهتر باشه ولی از نظر پایگاه داده تفاوت داره.   خدایا خودت کمک کن 


قدیم ندیما (خاطراتی)

چند وقت پیشا داشتیم با داداش و مامانم درباره ی قدیما صحبت میکردیم*8-> day dreaming خلاصه رسیدیم به یه عروسکی که یکی از دوستای بابام برام آورده بود و داداشم گفت بیارش یه بار روشنش کنیم گفتم همه رو جمع کردم بسته بندی کردم اون بالاست خلاصه رفت آوردشون*:| straight face ... البته خوب کاری کرد کلی خاطره زنده شد منم یه عکس ازشون گرفتم. البته اینا یه بخشی از عروسک های دوران کودکیم هستن یه تعدادیشون جای دیگه بودن *>:D< big hug... دیروزم خالم یه فیلم از بچگی های هممون گذاشته بود ... جالبه داشتم فکر میکردم چقدر ذهنیت بچگیمون با الان فرق داشته... اون موقع به این فکر نمیکردیم چه شکلی هستیم دیگران راجع به ما چی فکر میکنن الان چی کار کنی ضایع نباشه  چقدر بی دغدغه بودیم *8-> day dreaming... خیلی ... به لطف شوهرخاله گرامی کار آموزیمم جورشد از فردا باید برم کارآموزی... از شما چه پنهون خیلی استرس دارم *:-S worriedهمیشه رفتن به جای جدید که نمیدونی می خوای با چی مواجه بشی خیلی سخته خیلی ... امیدوارم  فردا روز خوبی باشه *8-> day dreaming


جاروبرقی(خاطراتی)

بالاخره این امتحانای فشرده ی سخت تموم شدن  ولی خب 2 تا از پروژه هامون موندن برای  بعد از امتحانا یکیشون همون جاروبرقی ها بودن که قبلا پستشو گذاشتم ... یعنی اگر بدونین ما چی نوشتیم  بعد از امتحان ها فقط 2 روز واسه نوشتن پروژه وقت داشتیم اینه که خیلی عجله ای کد زدیم و احتمال بی دقتی رفت بالا ... وگرنه خودتون که میدونین ما کدزن های حرفه ای هستیم   خلاصــــــــــــــــــــــه چشمتون روز بد نبیه  قرار بود یکسری چاله تو زمین باشه که در صورتی که جاروها رفتن توش 10 ثانیه زمان بگذره و بعد جاروها بیان بیرون ... جاروها یه مدت که زباله ها رو جارو میکردن نمیدونم مردم تو آشغالاشون چی میریزن این طفلکی ها یکم گیج ویجی میزدن چاله ها روهم میخوردن*:D big grin بعــــــــــــــــد وقتی اولویت های حرکتشونم  تغییر میدادیم که وایسن گوشه ی زمین کم کم میرفتن تو دیوار جسمشون در میرفت روحشون میومد زباله ها رو میخورد*:| straight face یعنی .... *=)) rolling on the floor  بعد ما اینقدر درگیر الگوریتم کلی بودیم یه شرط کوچیک که جاروها همدیگه رو شی حساب کنن نذاشتیم، یه کم جاروها از روی هم رد میشدن سرتون رو درد نیارم آخرشم گویا میفتادن تو لوپ چندتا تا زباله میموند تو زمین  فقط همین چندتا مشکل کوچیــــــــــــــــــــــک *:D big grin البته مشکل غیب شدنشون رو حل کردیم .یعنی مشکل اصلی از طراحی زمین بود این یکی از ما نبود  روز ارائه 2 تا مشکل اصلی که به چشم میومد یکی این بود که جاروها از روی هم رد میشدن و دومی این که چندتا زباله میموند تو زمین. البته سعی کردیم پاکشون کنیم ولی نشد  خلاصه  لحظه ی ارائه فرارسید و ما رفتیم برنامه رو اجرا کردیم واستاد نشست با ذوق جارو ها رو دنبال کردن *:D big grin اون اولش که جاروهامون خوب راه میرفتن یکی از بچه ها اومد تو اتاق تا ایمیل استاد رو بپرسه وقتی نزدیک شد به رد شدن جاروها از روی هم ،رفت بیرون *:| straight face مهسا اومد حواس استاد رو پرت کنه گفت استاد میخواین تا آخرش ببینین؟استاد داشت میگفت نه  که یهو از روی هم رد شدن استادم گفت اینا چی کار کردن ؟ جادوگری کردن؟ (من الان نمیدونم بخندم یا گریه کنم *:(( crying*=)) rolling on the floor) دیگه حواسش رفت به این قضیه آخرش که آشغالها میموندن رو ندید*:> smug 
پروژه ی بعدیمون هم که شروع شده قراره واسه کامپایلر تحلیل گر لغوی و نحوی بنویسیم یعنی هر روز میریم دور هم مهمونی میگیریم بر میگردیم ...عجب اوضاعیه
جاتون خالی من یه ترم کامله دارم تو دانشگاه ناهار کوکو سیب زمینی میخورم البته توی همین یه غذا کلی تنوع وجود داره مثلا یه روز خیارشور هاشو خورد کردن یه روز کامله یه روز نون لواش میدن یه روز باگت *:| straight face من الان چی جوریم؟*:-S worried*:(( crying