بیا تو , دم در بده
بیا تو , دم در بده

بیا تو , دم در بده

سخت

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

توفیق اجباری

خب دیگه تقریبا 2 ماه از رفتنم به کارآموزی میگذره و باتوجه به قانون کارآموزی که باید 280 ساعت کار را بیاموزیم  طبق محاسبات من دوشنبه ی هفته ی پیش کارآموزیم تموم میشد. *8-> day dreamingیه کلاس برنامه نویسی جاوا هم توی دانشگاه پیش ثبت نام کرده بودم که دیگه داره شروع میشه. دیروز میخواستم برم با مسئول اونجا صحبت کنم که یک روز درمیون کلاس دارم که خودشون اومدن پرسیدن ساعت کارآموزیت تموم شده یا نه؟ گفتم گویا  بیشترم شده*:D big grin  فارغ التحصیلی؟ گفتم نه گفتن پس تا آخر شهریور بیشتر نمیتونی بیای ؟گفتم خواسته باشین میام*:D big grin  گفت نه اینجا قانونا دانشجو نمیگیره. خلاصه رفتم و برگه ی ساعت های رفت و آمد این دو ماه رو گرفتم حدود 300 ساعت بود با 16 ساعت اضافه کاری یعنی عاشق خودم شدم *:D big grin( تازه وسطش ماه رمضان بود ساعت کاری شده بود 8:30 تا 3 و شبهای قدر که 9 بود وگرنه الان یه 400 ساعتی داشتم  روز 1 تیرم کارت نداشتم واسم غیبت زدن خلاصه از صبحش سرم و چشمم درد میکرد از همکارمون یه مسکن گرفتم ولی خوب نشد *:( sadمیخوستم برم بگم من حالم خوب نیست میرم خونه که یه جلسه داشتن شروع شد حالا مگه تموم میشد دیگه روحم داشت پرواز میکرد     (*O:-) angelچیز نه *>:) devil ) که جلسه ی اونا تموم شد رفتم میگم من حالم بده دیگه میرم *:-S worriedحالمم بد بود گفتم چه جوری با اونهمه آدم خداحافظی کنم اون یکی کارآموز هم رفته مسافرت باهم خوب خداحافظی نکردیم *>:D< big hugبعد پرسیدم پس من چه کنم؟ گفت حالا تا بهت نگفتیم بیا*:D big grin گفتم باشه من که هستم حالا دور هم هستیم دیگه  بعد پاشدم که بیام اون همکار  پرسید سرت خوب شد ؟ من همینجوری اشکام میریختن پایین*:(( crying دست خودمم نبود آبروم رفت *: نمیدونم چرا اونقدر حالم بد بود که اشکام همینجوری میومد  دیگه خداحافظی کردم  و تو راه برگشت عینک زدم هی واسه خودم گریه کردم *:(( crying  *:D big grinصبحم پاشدم رفتم دانشگاه برای اولین جلسه ی جاوا که تشکیل نشد و فقط قطعی ثبت نام کردم حال منم هنوز خوب نشده بود و برگشتم خونه گویا چنین سردرد های ادامه داری میگرن نامیده میشود *:( sad 


کارآموز جدید (خاطراتی)

آخــــــــــــــــــــــــــــــــــی کارآموز جدید هم اومد روز اول که دیدمش گفتم بیا پیش من بشین تا موقعی که بهت دستگاه بدن با هم کار میکنیم . آخه گویا اونجا به کارآموزها دستگاه خیلی دیر میدن تقریبا کارآموزیشون تموم میشه یا اگرهم بدن کاملا هندلیه من شانس آوردم اون روز که من رفتم یه تعداد کارمند رفته بودن و دستگاه یه کارمند رو دادن به من البته من با همون دستگاه خوب تا الان پدرم دراومده  دیگه خود حدیث مفصل بخوان  خلاصه روز اول کلی از دانشگاه و درس و زندگی گفتیم و  صحبت کردیم و ... بالاخره بعد از مدت ها یه همسن و سال اونجا پیدا کردم دیگه از اون موقع تاحالا هم کلی باهم صمیمی شدیم . قرار شده پروژه ای رو که من روش کار میکردم رو باهم ادامه بدیم. یعنی سوژهای داریم سر طراحی هدر و کار با فتوشاپ و اینا... اصلا هم باهم تفاهم نداریم 2 سال طول میکشه تا یه فونت انتخاب کنیم ... به من میگه نرو بمون تا آخر تابستون یه پروژه دیگه باهم کار کنیم اونجا هم که میگن شهریورم بمون فکر کنم با این سرعت انتخاب فونت و اینا باید تا تابستون سال دیگه بمونیم  ولی خب این چند وقته خیلی خاطره شده اگه بخوام برم دلم تنگ میشه


آخی ماه رمضان هم داره تموم میشه اولین سالی بود که توی تابستون هم روزه میگرفتم و هم هر روز بیرون بودم *8-> day dreamingیه کم بعضی روزاش تشنگیش سخت بود ولی الان که داره تموم میشه دلم تنگ میشه . یه حس خوب یه نوستالوژی خوب همراهش هست که من خیلی دوسش دارم . امروز هم مسئول آبدارخونه دوباره اومدن لیوان ها رو گرفتن که از یکشنبه دیگه چایی دادن ثانیه ای رو شروع کنن   روزگاری داریم اونجا ... 

هفته ای که گذشت

2 روز بعد از اون جابه جایی دوباره اومدم دیدم دستگاهم نیست و جای دستگاه من یه دستگاه دیگه گذاشتن  دوباره جای منو عوض کرده بودن ولی فرقش با اون بار این بود که کلی خوشحال شدم چون دوباره رفتم جایی که افراد قبلی هم اونجا بودن 

چون لیدر گروه هم اونجا بود و کم کم میخواست به من کار واگذار کنه ... بهم گفت یه صفحه  ی login درست کن در ارتباط با پایگاه داده مون تا بگم چیکار کنی. جالبه گاهی به یه ارورهایی میرسم که هیچکس اونجا تاحالا ندیده

دیگه با کلی سرچ فهمیدم مشکل از 64بیتی بودن ویندوز و 32 بیتی بودن نرم افزاره وگرنه کد درسته . خداروشکر صفحه رو هم که دیدین راضی بودن و گفتن خیلی خوبه حالا قراره مراحل بعدی رو بگن ...

امروزم یه کاآموز جدید اومده بود اومدن از من پرسیدن تو این چندوقت چی خوندی بدیم اونم بخونه *:D big grin

گویا تا بهش دستگاه بدن قراره بیاد پیش من ... مشتاق دیدار کارآموز جدیدم 

ساعت کاری جدید هم شده از 8:30 تا 3... جالبه من از کارمندها بیشتر میمونم اونجا  

گاهی سرگرم میشم حواسم میره و ساعت میگذره اونبار نگهبان اومده بود بالا میگفت ساعت کاری تموم شده شماهم که کارآموزی چرا نرفتی ؟ یعنی ما کلا با نگهبان های دانشگاه و محل کار و همه خاطره داریم 

یه نفر اونجا هست که خیلی توی کارها کمکم میکنه دلم میخواد یه جوری اینهمه محبتشو جبران کنم *8-> day dreaming

                 

کارآموزی (خاطراتی)

امروز تو محل کار جابه جایی داشتن . برام خیلی عجیب بود ولی انگار زیاد این اتفاق میفته!! کلی به اینجا عادت کرده بودم. کلی از کنار دستیم کمک میگرفتم . تازه عادت کرده بودم و خیلی راحت بودم. 5 نفر بودیم که از بخش توسعه توی بخش تولید کار   می کردیم ولی گفتن بچه های تولید میخوان  بیان بالا شما برید پایین . خلاصه اینکه میز کارم عوض شد و تمام بچه هایی که بهشون عادت کرده بودم رفتن یه اتاق دیگه  راستش خیلی دلم گرفت آخه تازه به اونجا عادت کرده بودم . متاسفانه خوب نیست که آدم نتونه زود با تغییر کنار بیاد و من اینجوریم ... چی بگم هرچی خدا بخواد ... *8-> day dreaming


سوپ ریز (خاطراتی)

امسال برای تولدم داداشم کلی برنامه ریزی کرده بودکه غافلگیرم کنه  .جدا هم کاراش بامزه بود.از یه هفته قبل بهش میگفتم کادو واسم چی خریدی? میگفت پارکش کردم تو پارکینگ خونه ی پدرجون (پدربزرگ خوبم)*:| straight face*8-| rolling eyes. خلاصه شب تولدم دوتا پلاستیک گوشه ی پذیرایی بود که من دیدمشون  داداشم گفت بری طرفشون میکشمت قرار بود فردا شبش کادوهامو باز کنم  که میشد شب تولدم *:-S worried

خلاصه 3 تا کادو بود که به من گفت حتما از کادوی صورتی رنگ شروع کن!!(خدا به داد برسه) کلی تکونش دادم یه جعبه ی بزرگ که یه چیز کوچیک توش اینور و اونور میرفت خلاصه بازش کردم توش سوئیچ بودسوئیچ ماشین بابامو کادو کرده بود جالبه میگه هرچی فکر کردم از چی خیلی بدت میاد به نتیجه ای نرسیدم که اون رو کادو کنم *:D big grinفقط یادم بود از حلیم بدت میاد میگفت کلی هم دنبال کارتI HATE YOU گشتم ولی پیدا نشد .*:| straight face*8-| rolling eyes دومین کادو توش کلی کتاب بود . روی یکیشون زده بود از طرف علی و بقیه از طرف مامان و بابام بود . کتاب علی : قورباغه را قورت بده 21 روش موثر برای فرار از تنبلی*:| straight faceو انجام بیشترین کار در کمترین زمان  من: علی : *:> smug

بقیه هم چندتا رمان بودن. اول همه ی کتاب ها هم یه عکس فامیل دور گذاشته بود آخه من عاشق فامیل دورم. میخواسته عروسکشو بخره ولی پیدا نکرده . آخرین کادو هم  یه عروسک بامزه بود که یه هندزفری رو با چسب چسبونده بود به گوشش

کلی  ذوق کردم آخه یه چند وقتی بود مواد بهم نرسیده بود. 

خلاصه که اینجوری ...

 خاله ها و پدربزرگ مادربزرگ هم مثل همیشه ما رو شرمنده کردن ...


(توضیح نوشت :مقصود از سوپ ریز همون سوپرایزه )

یکی از دوستای دانشگاهمم واسم یه کارت درست کرده که خیلی قشنگ شده کلی غافلگیر شدم 

یکی از بچه های کوچه بغلی هم واسم یه عکس اسکندر فرستاده کلی خوشحال شدم خیلی نازه 

همه ی دوستان هم یادشون بود با اس ام اس تبریک گفتن  ممنونم

بعدا نوشت: یکی دیگه از دوستای مهربونم هم با ایمیل خیلی قشنگش یه عالمه غافلگیرم کردممنونم

امسال خیلی غافلگیر شدم از طرف همه، از طرف کسانی که شاید فکرش رو هم نمیکردم

میخوام از همه بابت مهربونیشون تشکر کنم  

 *:D big grin


خاطرات خوابگاهی (خاطراتی)

یه نفس راحــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــت*#:-S whew!

امروز یه امتحان داشتیم با 2 تا تحویل پروژه 

که یکی از تحویل پروژه ها در حد لالیگا استرس آور بود*:-S worried

پروژه ی مهندسی نرم افزار بود، استاد گروه گروه صدا میکرد تو اتاق کنفرانس و تک تک سوال میپرسید و به خاطر تجربه ی عظیمش با یه نگاه کل سوتی های پروژ ه رو درمیاورد *8-| rolling eyes*:| straight face

یعنی هر گروهی میومد بیرون قیافه ها داغون ناراحت ما هم گروه آخر بودیم ...........*:(( crying

خلاصه بگذریم ولی الان همه چیز خاطره شد . به خاطر فشار کاری زیاد مجبور شدیم یکشنبه بمونیم خوابگاه. یه تجربه  ی جدید، سخت و در عین حال شیرین خاطره ساز*8-> day dreaming

اولش که به 3 نفر بیشتر مجوز ندادن 2تامون قاچاقی رفتیم تو 

بچه های خوابگاه کلی مرام و معرفت گذاشتن شام مهمونمون کردن اونم کجا تو محوطه ی خوابگاه نشستیم خیلی با صفا بود*>:D< big hug

دوچرخه کرایه کردیم کلی دور زدیم *:D big grin(چیه مگه اونایی که پروژه دارن دل ندارن؟!! همش 10 دقیقه دور زدیم )

من رکورد شکنی بزرگی کردم شب نخوابیدم و تا 4.30 صبح بیدار بودم*B-) cool ( البته منو نمیشناسین، یعنی یکی از هیجانات بچه ها این بود قیافه ی منو اون شب ببینن *:| straight faceولی خب یکی مونده به آخرین نفری بودم که خوابیدم*:> smug*:D big grin )

خلاصه اینکه با اینکه سخت بود ولی خداروشکر گذشت ، خاطراتش ماندگار شد *8-> day dreaming

ولی خدا منو شناخته کمکم کرد تهران قبول شم، چون خوابگاه زندگی کردن واسه من یکی خیلی سخته ، با اینکه با 4 تا دوستام بودم ولی فضاش واسم خیلی سنگین بود  

آشفته بازار (خاطراتی)

این روزها دلم میخواد سرمو از گردن قطع کنم بذارم یه گوشه !!! اینقدر که دغدغه های فکریم زیاد شدن. واقعا تو اینهمه مشکلات عقب انداختن امتحانات از همه بدتره . ما که 4 تا تحویل پروژه داشتیم که با جلو افتادن امتحانا صرفا تاریخشون اومد جلو*~X( at wits' end. همه روزه میریم دانشگاه از صبح زود تا شب!!

یعنی داغونم آقا داغونم. امروووووووووووووووووز واسه ی پروژمون وایسادیم دانشگاه،بـــــــــــعد همینجوری مشغول بودیم...کارامون تموم شد اومدیم خارج شیم دیدیم در رو بستن*:| straight face!! (توضیحات: توی یه کلاسی بودیم که اون کلاس توی یه راهروئه که اون راهرو در داره. دقیقا همون در رو بسته بودن) تمام چراغ ها خاموش کلا رفته بودن!! اولش که من رفتم تو کما*:-S worried  بعد دوباره گفتم چه کاریه ما که میخواستیم بریم 9 برسیم خونه ،دوباره 6 صبح بیایم ،همین جا میخوابیم دیگه چه کاریه *:D big grin (هیجان انگیز شد) خلاصه چندتا پنجره بود که شیشه هاشون باز میشد یکی از دوستان پرید رفت در رو از اون طرف باز کرد(از اون درهاست که یه طرف قفل داره یه طرف ازاین قفلها که زنجیر دارن میکشی باز میشن! (خودمم نفهمیدم چی گفتم!)) . گفتم بچه ها آماده باشین باید بریم واسه رد شدن از سر در دانشگاه هم قلاب بگیریم !! یعنی امتحانا رو میندازنجلو ، n  تا پروژه هم میدن، اون وقت تا ناهارشونو میخورن جمع میکنن میرن*8-| rolling eyes !!


یعنی این چند روزه  فشار عصبی داره لِهم میکنه . امتحانا، پروژه ها، کارآموزیم که تابستون برداشتم اصلا نمیدونم کجا برم چیکار کنم؟؟!!، آزمون ارشد، برنامه هایی که دارم  یاد گرفتن SQL ، rational rose ،RUP، کار کردن برنامه نویسی ، دغدغه ی پروژه ی پایانی و .... خواهش میکنم یکی بیاد به من مشاوره بده  دارم خل میشم . نمیدونم چه جوری به کارام نظم بدم*:( sad... وای خُـــــــــــــــــــــدا

همیشه دلم میخواست ....... 


نمایشگاه (خاطراتی)


خب این روزها هم که روزهای خرید کتاب و نمایشگاهه

دیروز با مادر و برادر رفتیم نمایشگاه 

جالبه کمتر چیزی که آدم دست مردم میبینه کتابه !سرانه ی کتابخوانی همینجوریش کم بود الانم که دیگه اینقدر کتاب گرون شده ...

اولین غرفه ای که رفتیم غرفه ی کودک و نوجوان بود  مگه چیه خوووووووووو زمان ما از این چیزا نبود  جاتون خالی رفتم  غرفه ی شکرستان یه اسکندر واسه خودم خریدم *:D big grin (یعنی آدم از حاصل رفتن خودش به نمایشگاه  لذت میبره )

خلاصه دنبال یه کتاب برنامه نویسی میگشتم که گذاشته بودم از نمایشگاه بخرم مثلا ارزون تر باشه ولی 10 تومن هم گرونتر شده بود...  

بعدش رفتیم نشستیم تو چمن ها که ناهار بخوریم یه گروه 4 نفره نشستن کنارمون .کم کم تعدادشون زیاد شد رسید به 30 الی 35 نفر... یهو حلقه زدن  وایسادن که خودتون رو معرفی کنید

جالبه! میدونید کی بودن؟ اعضای یه انجمن اینترنتی با هم قرار گذاشته بودن که همدیگر رو ببینن.

خیلی جالب بود . دور تا دور وایسادن و خودشون رو معرفی کردن  اکثرا هم رشته های عالی و از دانشگاه های خوبی بودن . بعضیاشونم که همون اسم های مستعارشون رو میگفتن. من سیندرلاام ،من کلاه قرمزی ام و ...

به هر حال دیدن آدم هایی که یه مدت فقط حرفاشون رو میشنیدی باید جالب باشه   


اینم از قندکـــــــــــــــــــــــــــــم (اسکندر)*>:D< big hug *:D big grin

آرامش

این روزها دلم یه دنیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــا آرامش میخواد ...



"پی حس همون روزام پی احساس ارامش

همون حسی که این روزا به حد مرگ میخوامش"

بخشی از آهنگ احساس آرامش ، آلبوم عاشقانه های احسان خواجه امیری

من و بی آرتی (خاطراتی)

این روزها به خاطر عقب افتادن امتحان ها استاد ها کلاس جبرانی گذاشتن. شنبه ی هفته ی پیش از 5 تا 8 کلاس جبرانی داشتیم ساعت 8 راه افتادیم بی آر تی اول رو سوار شدیم که هیچ دومی رو سوار شدیم چند تا ایستگاه که رد شد یه صندلی خالی شد قسمت شد بشینم . خلاصه یک سری از بچه ها هم بودن که اونا خیلی زودتر از من پیاده میشن . 2 تاشون که پیاده شده بودن آخری هم ایستگاه بعد میخواست پیاده شه. برگشتم با کلی ذوق و شوق بادوستم خداحافظی کردم . چقدر داشتم حال میکردم که نشستم اما زهی خیال باطل بی آر تی سر پل نرسیده به ایستگاه خراب شد *:| straight face مجبور شدم با همون دوستم پیاده شم تا ایستگاه پیاده بریم حدود نیم ساعت منتظر بیآرتی بعدی بشم و به زور توی در سوار شم  ساعت 10 رسیدم خونه بمونم دانشگاه به نفعمه  

 (بعد از هر ذوقی ، ضد حال است ... گلنوش ضد حال خورده )


و این هم از طرز نشستن جدید راننده های بی آرتی موقع رانندگی 

فقط n موردشو خودم دیدم ...

:دی (خاطراتی)

دیشب داداشم گفت بیا اینقدر تو مازیار فلاحی گوش میدی یکی رو بذار من حفظ کنم واست بخونم*o|\~ sing

آهنگ مجنون لیلی رو گذاشتم *8-> day dreaming. گفت خب میخوام از حافظه ی تصویری استفاده کنم*/:) raised eyebrows

گفتم خب بیت اول : کنار سیب و رازقی نشسته عطر عاشقی 

بعد گفت خب تو سیب*:| straight face من رازقی*B-) cool مبل هم عطر عاشقی 

گفتم خب: من از تبار خستگی بی خبر از دلبستگی عــــــــــــــــــــــــــــــاشقم

گفت: خب من همیشه خسته ام و خلاصه بقیشم با حرکات دست حفظ کرد

گفتم خب حالا از اول بگو ببینم 

گفت: توسیبی ومنم رازقی ،مبلم که عطر عاشقی ... فقط کلماتشو یادش بود *:D big grin

خلاصه حالا کم کم تکرار کرد نصفش و دست و پا شکسته حفظ کرد

صبح پاشدیم میگم بخون ببینم 

میگه:سیب و گل رازقی  ،بینشونم عاشقی*=)) rolling on the floor

دونده (خاطراتی)

امروز تو بی آرتی بودم همینجوری داشتیم میرفتیم یهو دیدیم از دور یه آقای مسن (احتمالا زیر 70 سال نداشتن ) داشتن با عصا رد میشدن یهو بی آرتی مارو که دیدن عصا رو گرفتن بالا شروع کردن به دویدن .... یعنی خیلی صحنه ی باحالی بود ...

 اون لحظه من:

 راننده:

 پیرمرده:

 یکی از مسافر ها:

 انشاء الله همیشه سلامت باشن 

 خب دیگه من برم کلاسم شروع شد

یادش به خیر (خاطراتی)

*:D big grin*8-> day dreaming

هنوزم دارمشون . گاز ،یخچال پر از برنج خام، قابلمه های پر از عدس...

:-|(خاطراتی)

این هفته تاریخ امتحانات مشخص شد. یعنی چی بگم من؟ چی بگم؟ هیچی نگم بهتره 

افتاده از اول تا 20 خرداد . که امتحانای ما افتاده 4 تا 13 خرداد. همه پشت سر هم بدون فرجه ساعت امتحان 8 صبح نه الان جا نداره من این میز رو افقی تو حلقم فروو کنم؟  

تازه استادمون میگن ابلاغ شده میتونن کلاس های جبرانی رو شب ها تا ساعت 9 و حتی جمعه ها هم برگزار کنن  حتی درس اخلاق هم واسمون کلاس جبرانی گذاشتن!!! نه الان جا نداره من این میز رو افقی تو حلقم فروو کنم؟  یا به قول نقی ...

بگذریم ...


این هفته یه کادوی بامزه هم گرفتم 

chopstick از دوست خوبم مهسا

خوب تو دستم نمیگیرم شاید چون عادت ندارم 

هفته (خاطراتی)

شنبه: شنبه صبح زود پاشدم راه افتادم که برم دانشگاه اولین روز بعد از تعطیلات نوروزی 

بی آرتی اول رو سوار شدم هیچی، دومی رو سوار شدم تا حرکت کرد یه پراید پیچید جلوی بی آرتی (چه سعادتی واقعا) راننده اومد نزنه به پرایده فرمون رو تا ته پیچوند زد همه چیز رو ترکوند خورد به میله ها وایساد  (فقط تو خاطرات بی آر تی یه تصادف کم داشتم که حاصل شد )

خدا باقی سال رو به خیر بگذرونه 


دوشنبه: یه دو ساعت خالی داشتیم با بچه ها رفتیم بیرون ، یه سر زدیم به یه کتابفروشی 

دلم میخواست کتاب قصه های امیر علی رو بخرم . آخه خالم داشت و توی عید یه کم ازش خونده بودم. اونقدر از قلمش خوشم اومد که همش چشمم دنبال کتابه بود. کل کتابفروشی رو زیر و رو کردم

وقتی پیداش کردم انگار یه فتح بزرگ انجام داده بودم  

 (اگر دوست داشتین بخونینش ، کتاب قصه های امیر علی، نویسنده : امیرعلی نبویان ، طنز)


چهارشنبه: راننده بی آرتی تا تونست لایی کشید منم که میرم اون جلوی جلو تو شیشه وایمیسم  یعنی ... 


14 به در (خاطراتی)

سلام سلام سلام

خوبین ؟ خوشین؟ سلامتین؟ دماغتون چاقه؟ اوضاع بر وفق مراده؟ انشاء الله که هست

انشاء الله که یه تعطیلات خوب با کلی خاطرات قشنگ رو پشت سر گذاشته باشین


ادامه مطلب ...

! (خاطراتی)

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

استفاده از زمان (خاطراتی)

جاتون خالی یه استاد داریم مخ،مغز یعنی هرچی بگم کم گفتم

یعنی اینقدر کار مفید تو زندگیش انجام داده که هر بار تعریف میکنه آدم از خودش بدش میاد  

در حد سیستم عامل نوشتن تو عید و خوندن زبان برنامه نویسی در یک بعداز ظهر و ...

خلاصه به ما هم توصیه کردن از وقتمون درست استفاده کنیم و تو عید یه برنامه بنویسیم.

3 تا جاروبرقی هستند که باید یه صفحه ی 16*16 رو تمیز کنن( زمین با مانع و چاله و...) 

قراره یه روز تو دانشگاه مسابقه بذاریم و هر گروهی که زمان تمیز کردنش کمتر بود برنده میشه

تو عید 3 نفر چه جوری زماناشونو هماهنگ کنن و با هم کار کنند بماند

خدایا این کنفرانس یاهو رو از ما نگیر 

اینم ازصفحه ی بازیمون