بیا تو , دم در بده
بیا تو , دم در بده

بیا تو , دم در بده

پروژه (خاطراتی)

بالاخره امروز پروژه مون رو ارائه دادیم  

درسته که یه کم از تابستونمون رفت  ولی الان که فکر میکنیم کلی خاطره داریم...  

اوایل پروژه رو که میرفتیم دانشگاه ،وسطاش از طریق چت کار میکردیم این اواخر بازم میرفتیم دانشگاه...  

فکرشو بکنین ۸ صبح که میرفتیم حدود ۹.۵ - ۱۰ شب برمیگشتیم خونه 

خانواده میگفتن دیگه  نیاین بمونین دانشگاه به صرفه تره ها !!!  

ولی فکر کنم دیگه اگه نمیرفتیم خونه هم واسشون عادی بود

خلاصه بعد از دو ماه و نیم بالاخره راحت شدیم  

بعد از ارائه طی یک تصمیم آنی و بسیار با سه تا لپ تاپ رفتیم  امام زاده صالح و بازار تجریش!  

       (ما سه تا با کیف و کوله و چادر تو امام زاده  )  

بعد از امام زاده رفتیم بازار وخوب میدونید که سه تا دختر وقتی از جلوی  

یه مغازه که خوراکیای ترش میفروشه رد میشن دیگه ...      

حالا وایساده بودیم جلوی مغازه نمیدونستیم چی انتخاب کنیم 

آلوچه انار، آلبالو، زرد آلو، آناناس، قره قروت، لواشک، ...  

فروشنده دیگه خودش فهمید ما تا سه روز دیگه هم تصمیم نمیگیریم  

با کمی پرسش همچون ترش میخواین یا ملس و دادن یک قاشق برای تست کردن آخرش گفت چندتا رو واستون میکس میکنم ببرید ... خلاصه ما هم که ناهار نخورده بودیم اومدیم نشستیم بخوریم 

 پس از چندی   فشارمون افتاد و عملا همش موند که من طی یک عملیات انتحاری 

با خودم آوردمش خونه تا بعدا حسابشو برسم  

           

ادامه مطلب ...

آرایشگاه (خاطراتی)

میدونید این عکس رو که دیدم یاد چی افتادم؟!!!  

 کوچیک که بودم بابام منو با خودش میبرد آرایشگاه مردونه  

خب حالا سنم خیلی کم بود دیگه  

وقتی رو صندلی میشستم قدم به آینه نمیرسید واسه ی همین همیشه 

آرایشگره یه صندلی یا چهارپایه ی کوچولو میذاشت رو اون صندلیه  

و منو مینشوندن روی اون  

یادش به خیر... 

حافظه ی جلبکی (خاطراتی)

نمیدونم این چند روزه مسافرا تو بی آرتی توی قیافه ی من چی میبینن!!! 

هر دفعه سوار میشم یه نفر بهم میسپاره بهش بگم فلان ایستگاه پیاده شه!!! 

من...! یادآوری؟!!! 

خبرندارن من خودم از اول راه اسم ایستگاه رو تو دلم تکرار میکنم جا نمونم

بارفیکس (خاطراتی)

یادمه بچه که بودم بابام میخواست اذیتم کنه از بارفیکس آویزونم میکرد بعد ولم میکرد

منم نه میتونستم خودمو نگه دارم نه جرات داشتم دستمو ول کنم 

بساطی بود قرمز میشدم مثل لبو التماس توروخدا منو بگیرید 

یه مدت بعد با چهارچوب خودمو نگه میداشتم یا میپریدم پایین  

شمام اگه خاطره ای یادتونه دوست داشتین بگین 

 

~X( (خاطراتی)

من که هیچ وقت نتونستم شما چی؟؟  

یادمه بابام باهاش یه عالمه مینواخت   

فکر کنم هنوز داریمش باید دوباره امتحان کنم

 

یادش بخیر (خاطراتی)

یادتونه قدیما وقتی داشتیم مشق مینوشتیم نوک مدادمون که میشکست میذاشتیمش سرجاش دوباره شروع میکردیم به نوشتن ... 

مداد قرمزم داشتیم واسه این که خوش رنگ تر بنویسه بهش آب دهن میزدیم (البته من که )

پاک کنامونم اینقدر میگرفتیم تو دستمون تا دستمون عرق میکرد بعدش که میخواستیم باهاش پاک کنیم  

برگمون پاره میشد... 

یادمه سمت چپ دفترمونم بیشتر دوست داشتیم چون هم اوایل حجمش بیشتر بود و نوشتن روش راحت تر هم برگه های سمت راستی رو قبلا پشتشون نوشته بودیم...  

کل دفترمونم باید خط کشی میکردیم اون موقع که مثل الان اینهمه امکانات و دفتر حاشیه دار نبود

یادش به خیر چه دورانی بود... 

شما چیا یادتونه تو قسمت نظرات بگین...  

 

امروز۴ (خاطراتی)

خب امروزم همچون روزای دیگه صبح پاشدیم رفتیم دانشگاه... این روزا طرح ضیافت اندیشه گذاشتن صبح ها تا ظهر دانشگاه شلوغه... یادتونه گفتم دنبال یه جای دنج میگشتیم میرفتیم نمازخونه دیگه در نمازخونه رو هم باز نمیکنن تو فضای باز نماز جماعت میخونن  

 میریم طبقات بالا که شلوغ نباشه دور و برمون... حالا یه جا صندلی داره پریز نداره ،یه جا پریز داره صندلی نداره (چیه چرا اینجوری نیگا میکنید میدونیم صندلی رو میشه برد نزدیک پریز اینا رو نمیشد برد  )،یه جا پریز و صندلی داره سیبری از اونجا گرم تره  

اولش نشستیم اونجا که صندلی داره پریز نداره تــــــــــــــــــــا شارژ لپ تاپ تموم شد بعدش رفتیم تو کلاسه (بلانسبت سیبری ...) دیدیم نه دیگه مهسا داره منجمد میشه ظهرم شده بود رفتیم طبقه ی خودمون ... 

امکانات طبقه ی خودمون بهتر بود هوا متعادل صندلی و پریزم بودا فقط صندلیا یه ور دیوار پریز اونور دیوار یه پنجره این وسط بود رفتیم از اونور زدیمش به برق سیمشو از پنجره رد کردیم زدیم به لپ تاپ  (فکر نکنین عقلمون نمیرسید صندلیا رو ببریم پیش پریز یه سری موانع وجود داشت )  

حالا میخواستیم این شارژره آویزون نباشه سه تا صندلیم بیشتر نبود اگه یکیشو میذاشتیم زیر شارژر یکی باید وایمیساد...   

داشتیم تصمیم میگرفتیم مهسا شارژرو بگیره از پنجره صفحه رو نگاه کنه  دیگه مسئول سایت بعد از اینهمه تلاش ما اومدن میگن سه راهی میخواین بهتون بدم   البته کارت دانشجویی منو گرفتن فردا به سلامتی دانشگاهم راهم نمیدن  

اینقدرم وایمیسیم تا ما میمونیم و گربه های دانشگاه  

دیگه میتونید موقعیت ما رو از روی عکسا ببینید... 

  

ادامه مطلب ...

شانس (خاطراتی)

چند وقت پیشا تو راه برگشت سوار بی آرتی بودم جلوی در وایساده بودم یهو در رو زد دستم بین در و میله موند بعد منم گفتم حالا اشکال نداره که تحمل میکنم الان در رو میبنده نگو خوردیم به چراغ قرمز اولاشم هست...  خیلی کم پیش میومد اونجا بخوریم به چراغ حالا که دست ما گیر کرده بود مگه سبز میشد  بنفش شد دستم اشکال نداره بنفش دوست دارم  

بعدا نوشت:داشتم تو راه خونه فکر میکردم الان شما میگین چراغ قرمز چه ربطی به در اتوبوس داره؟ راننده واسه اینکه پشت چراغ هی درو باز و بسته نکنه کلا نمیبستش تا چراغ سبز شه

تام و جری (خاطراتی)

اینم اون خانومه که همیشه تو تام و جری فقط پاهاشو نشون میداد... 

همیشه کنجکاو بودم ببینم چه شکلیه!!!  

 

جای من (خاطراتی)

یعنی من وقتی میبینم بی آرتی ای که سوارش میشم این قسمت رو داره و جلوش خالیه کلی ذوق میکنم زیبا جادار مطمئن... خوبیش اینه که عذاب وجدان نداره گرچه همینجا هم که میشینی بعضیا یه جوری نگات میکنن عذاب وجدان میگیری  

راستی امروزم بی آرتی مون موقع رفت خراب شد میخوام آمار بگیرم تا آخر دوره ی لیسانس 

ببینم چند بارقسمت من میشه  

دیگه داداشم بهم میگه سلطان بی آر تی  

 

 

تا حالا کسی رو دیده بودین از دیدن جای چرخ خالی اینقدر خوشحال شه

امروز ۳ (خاطراتی)

از اونجایی که هر روز واسه پروژه مجبوریم ۸ بریم ۶ برگردیم تو دانشگاه دنبال یه جای دنج میگردیم 

که شلوغ نباشه... دیگه نمازخونه بهترین جایی بود که پیدا میشد . امروز رفتیم دانشگاه به سمت نمازخونه میبینیم یه اعلامیه زدن یه جفت کفش پیدا شده صاحبش بیاد فلان جا بگیره... 

کلی خندیدیم مسخره کردیم آخه مگه میشه یه جفت کفش بمونه اونجا صاحبش نباشه تا جایی که میدونیم هرکی با یه جفت کفش میاد با همونم میره مگر اینکه... 

خلاصه رفتیم نشستیم تـــــــــــا ساعت ۶ ... واسه خودمون داشتیم کار میکردیم یهو سه تایی به یه چیزی خندیدیم یهو یکی داد زد گفت مگه کسی بالاست !!! یعنی داشت در رو قفل میکرد که بره  یه درصد فکر کنین ما نمیخندیدیم فردا اون اعلامیه هه میشد ۴ جفت کفش پیدا شده صاحباش به فلان جا مراجعه کنن  

البته از نظر رفت و آمد راحت میشدیما دیگه دوباره فردا نیاز به اینهمه بی آرتی نبود

ادامه مطلب ...

امروز۲ (خاطراتی)

جالبه ما هر روز میگیم بریم دانشگاه واسه کارای پروژه... بچه ها ۸ دانشگاه باشین دیر نیاین ها!!! 

کارایی که ما انجام میدیم: 

۸ میرسیم دانشگاه چند نفرم که هنوز نیومدن خب قبل از کارای پروژه کارای واجب تری واسه ی انجام دادن هست دیگه نمیشه که... واسه هم فیلم بریزیم آهنگ بریزیم کلیپ ببینیم حالا اون لابه لای کارا یه پروژه ای هم هست دیگه... همینجوری میگذرونیم یهو میبینیم وقت ناهاره 

خب بچه ها بی ناهار که این مغز طفلک که از صبح تا حالا ازش کار کشیدیم کلیپ دیدیم کار نمیکنه که... حالا بریم ناهار بعدش ادامه میدیم... 

دیگه تا رفتیم ناهار و اینا بعدشم هانیه جونم زحمت کشیده بود آبنبات چوبی گرفته بود،یه ساعتیم سرمون با اون گرم بود .... به قول مهسا که میگه من از بچگی با باز کردن پوست آبنبات چوبی مشکل داشتم... 

خلاصه بعد از آبنبات خوردن دیدیم یه پروژه هم داریم یه خورده کار کردیم...  فهمیدیم یکی از استادا اومده 

چی چی آورده نمرات درخشان فقط گفتن نیم ساعت بشینین تا من نمرات رو بزنم خلاصه گفتیم چی کار کنیم چی کار نکنیم دیدیم چیپس و ماست موسیرم واسه نیم ساعت چیز خوبیه ... فکر کنین در نیم قدمی اتاق استاد پهن کردیم چیپس و ماست موسیر... عکسم میگیریم حالا اگه یه درصد از اتاقش میومد بیرون و میدید ما با این نمرات درخشان چه سیزده به دری گرفتیم خیلی خوب میشد... 

جالب اینجاست کلیم عکس گرفتیم واسه هم بلوتوث کردیم... دیدیم بلوتوث لپ تاپ استادم روشنه یعنی یه درصد فکر کنین اشتباهی واسش بلوتوث میکردیم میفهمید پشت در اتاقش چه خبره   

دیگه یه دو ساعتی اونجا بودیم که من یادم افتاد وای دیر شده و الان من موندم و لپ تاپ و بی آرتی شلوغ

ادامه مطلب ...

خنک ... (خاطراتی)

یه چند روزیه دور از جون همتون یه کم مریض شدم سرفه و اینا 

خنده دار شدم شدید چند روز پیش که صدام قطع و وصل میشد سوژه شده بودم 

بعدشم صدام گرفت خوشگل شد 

خلاصه دیروز احساس میکردم دارم از گرما خفه میشم تب داشتم و اینا هی داشتم میگفتم دلم یه خوراکی خنک خنک خنک میخواد  

خلاصه یهو دیدم داداشم رفته واسم شربت گلاب درست کرده آورده    

یعنی واقعا تحت تاثیر قرار گرفتم اشک شوقو تو چشام ببینید    

فقط یه ایراد کوچیک داشت اونم اینکه از شیشه ای که تازه پر شده بود آب ریخته بود توش 

یعنی گرم گرم.... مثلا من میخواستم خنک شم  

خلاصه کلی خندیدم بهش دیگه رفتم یه عالمه یخ آوردم انداختم توش جاتون خالی هی یخ خوردم هی یخ خوردم هی یخ خوردم..... دیگه یه کم خنک شدم

بهشت مادران (خاطراتی)

خب یادتونه گفتم روز آخرین امتحان با دوستان رفتیم پارک بهشت مادران 

اینقدر تنبلی کردم یکی از دوستان زحمت کشید پستشو رفت ماهم رو هوا زدیم  (خوبی دوستم

اینم لینکش: / http://www.onlypictures.blogsky.com/1391/04/06/post-175  

(وبلاگ دوست خوبمه  http://www.onlypictures.blogsky.com

تو ادامه ی مطلبم چندتا عکس گذاشتم دوست داشتین ببینین...

 

ادامه مطلب ...

عزیز دل (خاطراتی)

عزیزم آخه من چرا اینقدر تو رو دوست دارم 

چقدر دلم واست تنگ شده دوست دارم یه بار دیگه ببینمت

ادامه مطلب ...

امروز(خاطراتی)

خب امروز آخرین و دوست داشتنی ترین  امتحانمو دادم 

البته ۵ شنبه یه امتحان خارج دانشگاهی دارم که زیاد مهم نیست  

نمیدونم چرا امروز پشت سر هم بد آوردم 

اولش که راه افتادم یهو یادم افتاد کیفمو عوض کردم و کارت امتحانمو جا گذاشتم 

حالا هیچوقت نگاه نمیکنن ولی خب شانس که نداریم.... دیگه گفتم بیخیال  

بعد اومدم سوار بی آرتی شدم... همیشه که هیچ کاری ندارم میرم اون جلو راحت وایمیسم امروز که کتاب دستم بود میخواستم فرمولارو دوره کنم جا نبود همون نزدیکای در وایسادم دیگه مجبور شدم کتابو بگیرم تو حلقم درس بخونم 

کم کم از اینور اونور دست اومد که میله رو بگیرن ...از کنار لپم بغل گلوم و ... دیگه بیخیال درس خوندنم شدم 

اومدم بی آرتی بعدی رو سوار شدم سه ایستگاه بعد خراب شد گفت مسافرا پیاده شین برین اتوبوس عقبی ... هیچی جمعیت پیاده شدیم ریختیم تو ایستگاه... اتوبوس عقبی هم در رو باز نکرد دوسه تا رد شدن بعدیم اومد رفت اون جلو حالا سیل جمعیت حمله به سمت بی آر تی 

هیچی دیگه از ایستگاه تا دانشگاهم ده دقیقه پیاده روی داره که ساعتم ده دقیقه به هشت بود 

سربالایی رو با سرعت نور دوییدم قلبم اومد تو حلقم 

سوالای امتحانم نگم دیگه...   

البته خوبی اینجور امتحانا اینه که میشه تو وقتش به بدبختیام فکر کنم   

تازه میدونین چی شد این متنو یه بار نوشتم اینترنت اکسپلورر ارور داد بسته شد دوباره نوشتم

حالا از همه ی اینا که بگذریم بعدش با بچه ها رفتیم بوستان بهشت مادران خیلی خوش گذشت جای همه تون خالی  

حالا شاید راجع بهش جدا پست گذاشتم

خنده (خاطراتی)

یادتونه یه کم کوچیکتر که بودیم بابا یا عمو یا ... میگفتن اگه تونستی من نگات کنم 

نخندی... همیشه اینو که میگفتن ناخودآگاه من نیشم باز میشد   

بابامم میگفت عموش فکر نکنی دختر من جلفه ها  (نمیگن خوش اخلاقه میگن جلفه

حالا چندروز پیش داشت یه مسابقه میداد یه دختر حدودا ۷ ساله آورده بودن به دو گروه 

گفتن بخندونینش تا امتیاز بگیرین آقا شرکت کننده ها خودشونو کشتن دختره نخندید همینجوری

یعنی من هنوزم تو کف دختره موندم  خوشم اومد از مقاومت بالایی برخوردار بود

آخرش یکی از شرکت کننده ها گفت مامان باباش دخترتون چه جوری میخنده !!!

آهنگ (خاطراتی)

من یه چند وقتی بود هندزفری نداشتم بی آر تیم که سوار میشدم سوت و کور 

یه دو هفته ایه که خریدم...امروز اومدیم آهنگ گوش بدیم رادیو اتوبوس روشن 

آهنگای درخواستی پخش میکرد محسن یگانه و... 

گفتم شانس منه ما که هندزفری نداریم همه جا سوت و کوره  

حالا من داشتم آرامش گوش میدادم رادیو بارون بارون رستاک گذاشته بود 

بارو ن بارون آرامشی داره دستت بده به جز من جای هیشکی نیست  

حالا آهنگم که با لهجه ست دیگه هیچی نابود شدم

شوق درس (خاطراتی)

دیروز رفته بودیم خونه پدربزرگم ... بحث درس و امتحان و جزوه ی کپی شده و اینا بود... 

یه جزوه دست داداشم بود دوست دوستش از روی یه دختره کپی کرده بود تا رسیده بود به داداشم... 

بعد مادربزرگم بهش میگه دیگه این جزوه مال دختره ست باید با شوق درس بخونی بعد من گفتم دیدم من اصلا با شوق درس نمیخونم نگو جزوه هامو از پسرا نمیگیرم میدونین پدربزرگ خوبم چی گفت!!!

گفت:پسرا باید از تو جزوه بگیرن که با شوق درس بخونن !!!

الهی فدای پدربزرگ خوبم که اینقدر هوای نوه دختریشو داره آخه...   

تازه کلی به داداشم گفتم نگا پسرا رو همه نیازمند به جزوه یه دختر و اینا هی داشتم پز میدادم  

دختره با اون جزوش آبرومو برد...  کلی اشتباه داشت...

ماحصلش رو نوشته بود ماه عسلش   ....... حالا این که بالای جزوش کلی نقاشی داشت بماند 

خب جزوه مینویسید مثل من فقط به درس فکر کنید دیگه ای بابا...

شکر (خاطراتی)

میخوام اینجا خدارو به خاطر وجود یه سری افراد دوست داشتنی اطرافم شکر کنم 

از خانواده و پدربزرگ مادربزرگ که بگذریم من سه تا خاله دارم که خیلی ماهن و 

 خیلی دوسشون دارم خدایا شکرت که من خاله هایی به این خوبی دارم .... 

خیلی دوستشون دارم ان شاء الله که سلامت باشن و شاد .